دیشب بغضم ترکید
باران شد
به زمین افتاد
از زندگی, از من, از تکرار خارج شد
دارم به تکه تکه‌های خودم چنگ میزنم…
به دردهای خاکستریم
و های های سکوتهای بی‌ وقفه ام
چقدر آسمان دلم بارانیست
و روی گونه هایم می‌‌ لغزد
شاید زندگی همین است و دیگر هیچ…
می‌خواهم خودم را به افقهای دور ببرم…
دور دور…
من در من خوابیده است و دیگر هیچ…

دروغ چرا؟!بعضی وقت ها به این می اندیشم که میشود به پیشنهادهای ابلیس هم فکر کرد و راضی شد…راضی به انجام آن پیشنهادها!
مثلا همین چند وقت پیش که مدام میگفت چمدانت را بردار و تمام واژه هایت را در آن بریز و گورت را گم کن و برو…آنقدر دور شو که ردپاهایت هم نماند.اصلا اثری از تو نماند.جوری برو که انگار هیچگاه نبوده ای…
راستش من هم دیشب به سرم زد و تمام واژه ها را بغل کردم و تا خواستم ناپدید شوم خودم را در کوچه ی تو پیدا کردم…درست همان جایی که اولین بار دیدمت.
نهایت گم شدن من کوچه ی تو بود…
به خودم که آمدم دیدم دستانم سست شده اند و تمام واژه ها پهن کوچه گشته اند…
نمیدانم چرا زمین خیس بود اما حسی قوی به من میگفت که واژه ها گریه کرده اند.
—واژه ها مگر میتوانند گریه کنند؟!
—آری…واژه ها سرشار از احساس اند.
—پس چرا او که واژههایم را راه به راه هدیه اش میکردم…او چرا نماند؟او چرا رفت؟چرا احساسم را…؟
—او از پس عظمت واژه ها برنیامد…واژه ها…واژه ها عجیب اند اما واژه های تو غریب…
ناگهان لرزه ای را زیر پاهایم احساس کردم،از خیال گریختم…آسفالت کوچه از هم دریده شد…خدای من!!! اینجا چه خبر است؟زلزله؟! زلزله آمده است…
ترس قلبم را لرزاند زلزله پیکرم را…
صدا دوباره طنین انداخت که : زلزله ای در کار نیست واژه ها آسفالت را گسیخته اند.
—واژه ها؟!مگر میشود؟
—آری…قدرت واژه ها…مگر نمیدانی واژه ها همه کار میتوانند بکنند؟
—پس چرا برای من کاری نکردند…
بغضم ترکید و از آن کوچه ی ناامن تو که همیشه با دلشوره در آن پا میگذاشتم،فرار کردم و پناه آوردم به همان اتاق تاریک و سرد خودم.اما این بار دست خالی…بدون واژه…دریغ از یک واژه…
و تمام وقت به این می اندیشیدم که حتما فردا تیتر همه ی روزنامه های شهر این است:
دیشب در یکی از کوچه های شهر،بارانی زلزله آسا تمام واژه ها را به هم ریخت…حال بعضی از واژه ها وخیم است…بعضی ها گم شده اند…بعضی ها هم متاسفیم اما مرده اند…همه ی نهادها را به همکاری دعوت میکنیم!
این تیتر مضحک ذهن من بود که در هیچ روزنامه ای چاپ نخواهد شد.
ولی هیچکس،هیچکس نمیداند که دیشب در کوچه ی تو باران نبارید …واژه ها گریه کردند…زمین را کندند و خود را زنده به گور کردند…اصلا کسی میداند آنجا کوچه ی توست؟اصلا کسی به غیر از من آن کوچه را به نام تو میشناسد؟
صدایم را میشنوی…
دیگر نیا…واژه هایم گم شده اند…واژه هایم مرده اند…

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سه × دو =