این روزا اصلا اوضاعم خوب نیست..
همه چیز بدتر از گذشته شده..
همه چیزِ زندگیم به هم ریخته و لحظه ای آرامش ندارم..
از یه طرف, استرسهای محلِ کارم که به خاطر انتخابات چندین برابر شده و از طرفی اتفاقاتی که توی خونه می افته و دائم اعصابم رو خراب میکنه..
به قدری به هم ریخته ام که حتی توی محلِ کارم هم نمیتونم به اعصابم مسلط باشم و روی سرِ کوچکترین مساله ای با مردم دعوا میکنم..
خیلی عصبی و حساس شدم…
نمیدونم چیکار باید بکنم..
هر چقدر میخوام خودم رو از برخی مسائل و برخی افکار دور کنم فایده نداره…
وقتی هم من نمیخوام کاری به کار کسی داشته باشم اونا با من کار دارن…
وقتایی هم که من میخوام به برخی مسائل فکر نکنم, از چپ و راست چیزهایی میشنوم و اتفاقاتی رو میبینم که تمام وجودم رو به هم میریزه..
نمیدونم ولی حس میکنم قراره اتفاقات ناجورتری تو زندگیم بیفته!
نه اینکه از چیزی ترس داشته باشم نه!
فقط دیگه توان جنگیدن ندارم…
دیگه جونی برام نمونده و حوصله و اعصابی برای درگیری و جنگیدن و دفاع از حق خودم ندارم…
حاضرم از حقوق خودم بگذرم و همه چیز بی درد سر تموم بشه!
حاضرم هر کاری بکنم فقط کسی کاری به کارم نداشته باشه!
۳ ماه و ۲۵ روز میگذره و من هر روز بدتر از دیروز شدم..
فکر میکنم چیزی نمونده که به مرز جنون برسم…
روزهام کاملا از هم کپی گرفته شدن بدون هیچ تغییری!
زندگیم کاملا به هم ریخته و داره به مرزِ نابودی نزدیک میشه!
دیگه نمیتونم اینجا هم چیزی بنویسم..
حتی نمیتونم دردام رو فریاد بزنم..
خیلی تلاش کردم که به یک آرامش نسبی برسم و خودم رو با سرنوشتم سازگار کنم اما نشد و نتونستم…
خیلی تلاش کردم که واقعیت رو بپذیرم و برگردم سراغ زندگیم..
اما هر روز که میگذره بدتر میشم و بیشتر به هم میریزم…
صدای همه در اومده و همه میخوان بدونن که چرا من نمیخوام مثل آدم زندگی کنم؟!
اما خبر ندارن که نمیتونم زندگی کنم!
هر کاری میکنم نمیتونم با خودم کنار بیام..
از دنیا و آدماش بدم میاد..
احساس پرنده ای رو دارم که توی قفس اسیر شده..
هر روز که میگذره افسرده تر و عصبی تر میشم..
هیچکس درکم نمیکنه و همه به فکر خودشون هستن و میخوان که من به خاطر خواسته های اونها و به خاطر زندگی اونها سرم رو مثل گوسفند پایین بندازم و آروم خواسته های اونها رو براشون برآورده کنم..
اما من نمیتونم..
نمیتونم با خودم کنار بیام..
نمیتونم فراموش کنم کسایی رو که باعث تباهی زندگیم شدن و من رو قربانی خود خواهی و خوشبختی خودشون کردن..
نمیتونم فراموش کنم اتفاقاتی رو که برام افتاد و باعث نابودی زندگیم شد..
نمیتونم ببخشم کسایی رو که به خاطر خودشون پا روی غرور و احساسات و خواسته های من گذاشتن و برای رسیدن به اهدافشون من رو زیر پاهاشون له کردن..
نمیتونم فراموش کنم که چطوری و به دست چه کسایی بهترین روزهای جوانیم سوخت و فنا شد..
بهم میگن غصه ی روزهای گذشته رو نخور ولی مگه میشه؟!
بابا صحبت از ۱۳ ۱۴ سال زندگیه!
مگه میشه به همین راحتی ها ازش گذشت..
میدونم فکر کردن به گذشته و غصه خوردن دردی رو دوا نمیکنه و روزهای رفته بر نمیگردن اما چه کنم که دلم آروم نمیشه..
دچار خود درگیری شدم..
همش خودخوری میکنم و با خودم درگیرم که چرا اینطوری شد!
چرا سرنوشت من رو توی دفتری نوشتن که برگهاش سیاه بوده؟!
نمیتونم خودم رو از دست گذشته و این زندگی لعنتی خلاص کنم..
بدبختی ها مثل یک اختاپوس روی زندگیم چنبره زدن و دارم خفم میکنن!
یاد روزهای گذشته و اتفاقاتی که افتاده بد جور آزارم میده..
تمام وجودم رو به پای کسی گذاشتم و اون هیچ وقت نفهمید که من چقدر دوستش دارم..
هر چی عشق و محبت و دوست داشتن توی وجودم بود به پاش ریختم اما اون هیچ وقت نفهمید که من چقدر دوستش دارم..
آخرش هم..!!
بد جور توی کوچه پس کوچه های زندگی گم شدم..
دلم گواهی میده که اتفاقای بدتری توی راهه..
من هیچ توانی برای مقابله ندارم..
بنابراین نمیدونم چی به سرم خواهد اومد..
رضا صادقی خوب داره بعضی از حرفامو توی این آهنگی که در حال پخشه بیان میکنه…
اصلا کاملا داره حرفای منو میزنه و شرح حال منو بیان میکنه..
اما چه فایده که نه این آهنگ و نه هیچ چیز دیگه ای منو به آرامش نمیرسونه جز مرگ..

پی نوشت

تمام زندگیم قربانی عشقی شد که بی هیچ اهمیتی گفت:
ما مال هم نشدیم و نخواهیم شد چون سرنوشتمان این است!!
اما لحظه ای نگفت سرنوشت را خیالی نیست…تو مال من خواهی ماند!
میتوانست اما…نخواست.

دانلود آهنگ من دوسِت دارم با صدای رضا صادقی


خلوت دل

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هجده + 14 =