بعد از یه غیبت چند روزه بازم برگشتم…
توی پست قبلی ابراز امیدواری کرده بودم که هفته ی گذشته رو خوش بگذرونم…
حالا نشستم و اتفاقات رو مرور میکنم تا ببینم اصلا خوش گذشته یا نه!!
جمعه دوازده آذر مثل جمعه های قبل ساعت نُه و سی دقیقه ی صبح بیدار شدم, صبحانه ای مختصر خوردم و پشت سرش قرص هامو انداختم بالا و به سمت استخر روان شدم…
دو ساعتی با دوستان توی استخر و سُنا و جکوزی وول خوردیم, سرسره سواری کردیم و از بودن در استخر لذت بردیم…
من به خاطر درد کمرم همیشه چند دقیقه ی رو به قدم زدم توی آب اختصاص میدم بعدش میرم سمت جکوزی و کمی بدن رو شل میکنم…
از اونجایی که نمیتونم توی استخر آب سرد برم زیر دوش میرم و کم کم آب رو خنک میکنم تا بهم شوک وارد نشه و قلبم موتور نسوزونه…
بعدشم که کنسرت برگذار میشه خخخخخخ!
خب شاید بگین توی استخر چه کنسرتی؟!
راستش باب شده که جمعه ها توی ساعتی که ما میریم هنرمندان و شاعران شهرمون و خلاصه کسایی که ارتباطی با هنر و موسیقی و خوانندگی دارن توی استخر جمع میشن….
حالا همه ی اینها به اضافه ی یکی از دوستان ما توی اتاقِ سُنای خشک دور هم میشینن و هرکس یه چیزی میخونه و بقیه هم دست میزنن و بعضی اوقات هم یکی میپره وسط یه قِری میده….
حدودا ۴۵ دقیقه ای به امر خواندن و رقصیدن اختصاص پیدا میکنه و بعدش هم یه ربعی رو توی نقاط مختلف سپری میکنیم و به سمت دوش روانه میشیم…
اون روز به محض اینکه به خونه رسیدم, وسایل شنا رو توی خونه گذاشتم و روانه ی منزل پدرم شدم…
مادرم برای ناهار آش رشته درست کرده بود….
یه کاسه ای توی رگ زدیم و بعدش هم روی مبل ولو شده و به بازی با گوشی و صحبت مشغول شدیم…
همه جمع بودن و دور و برم پر سر و صدا بود….
چای بعد از ظهر رو زدم و بعدش سنتور خواهرم رو آوردم و توی یکی از اتاق ها مشغول نواختن شدم….
البته زیاد توی سنتور زدن خِبره نیستم اما یه قطعاتی باهاش مینوازم…
استعدادم خوبه و اگر تمرین کنم توش خیلی پیشرفت میکنم…
چن وقتی هستش که مادرم شبها پیش مادر بزرگم میره و اونجا میخوابه….
بعد از مرگ پدر بزرگم, تنها شده و باید یکی پیشش بمونه….
مدتی پرستار داشت و پیشش میموند اما حالا کسی رو پیدا نکردن که این کار رو انجام بده….
مادرم از وقتی که سر پا ایستاد و خوب تونِست راه بره قبول کرد تا عید این کار رو انجام بده و شبها پیش مادربزرگم بمونه….
اما اون روز این کار رو نکرد و اونجا نرفت….
بچه ها رفتن و مادربزرگم رو پیش ما آوردن….
من خیلی مادربزرگم رو دوست دارم….
با مزه حرف میزنه و کلا بعضی رفتارهاش آدم رو به خنده میندازه….
گوشهاش سنگینه و خیلی از حرفها رو برعکس میشنوه….
این باعث میشه که توی خیالات خودش فکر میکنه همه دارن پشت سرش حرف میزنن خخخخخ…..
به همین خاطر به همه بدبینه و همه رو فحش میده….
فحش هاش خیلی با مزه هستن و وقتی فحش میده همه از خنده پخش زمین میشن….
اون شب قرار بود جشن سومین ماه پاکی مجید رو بگیرن….
من از موضوع اطلاعی نداشتم چون هنوزم با مجید قهرم و باهاش حرف نمیزنم….
کمپی که مجید برای ترک اونجا رفته بود سومین ماه پاکی مجید رو اعلام کرده بود و از ما خواسته بودن که برای این اتفاق جشن بگیریم تا مجید اشتیاق بیشتری برای ترک پیدا بکنه و در ادامه ی کار مصمم باشه….
اون شب همه دور هم جمع بودن….
مجید شبها برای مشاوره به کلاس میره و حدود ساعت نُه به خونه میرسه….
چراغها رو خاموش کردیم و ساکت نشستیم….
وقتی وارد شد بچه ها یکباره همزمان چراغها, شمع ها و فشفشه ها رو روشن کردن….
من شروع به زدن سنتور کردم و علیرضا نامزد خواهرم فرزانه, با من تنبک میزد….
چند نفری هم شروع به رقصیدن کردن….
مجید حسابی جا خورده بود و همین جوری هاج و واج نگاه میکرد….
بچه ها دستش رو گرفتن و وادارش کردن تا بِرَقصه…
چند دقیقه ای به هلهله و شادی گذشت و بعدش رفتیم برای خوردن شام….
بعدش هم که همه دور هم نشستن و میوه خوردن و گپ زدن…
خب من مثل همیشه شنونده بودم و کمتر حرف میزدم….
اون شب یکی از شبهایی بود که به ندرت اتفاق می افته و نزیرش توی سالهای گذشته انگشت شمار بوده….
خب قرار بود یکشنبه چهاردهم آذرماه با بچه های تیم گلبال به سمت بابلسر حرکت کنیم…
قرار بود ساعت شش و نیم صبح حرکت کنیم اما همیشه این قرارها با تاخیر مواجه میشن…
فکر کنم یک و نیم ساعتی با تاخیر حرکت کردیم….
یکی از بچه های ارومیه هم شب قبلش به زنجان اومده بود و قرار بود به عنوان وسط گیر توی تیم ما بازی کنه….
شب قبلش با هم به قهوه خونه رفتیم و آشنا شدیم….
بعدش هم برای خرید میوه و وسایل مورد نیاز سفر به سمت بازار رفتیم….
توی راه اتفاق خاصی رخ نداد….
همه مشغول صحبت با بقل دستیشون بودن و بعضی ها هم چُرت میزدن….
توی مسیر با خوردن تنقلات خودمون رو مشغول کرده بودیم و بعضی اوقات هم با هم شوخی میکردیم و میخندیدیم….
حدود ساعت چهار بعد از ظهر بود که به آمل رسیدیم و برای خوردن ناهار توقف کردیم….
البته توی مسیر هم چندین بار برای استراحت و چیزهای دیگه توقف کرده بودیم….
برای ناهار جوجه کباب خوردیم و بعدش بلافاصله حرکت کردیم….
وقتی رسیدیم ساعت شش رو رد کرده بود….
خوابگاه رو تحویل گرفتیم و هر کس برای خودش یه تخت انتخاب کرد…
منم یه جایی پیدا کردم و مستقر شدم…
هوا تاریک شده بود و همه خسته بودن….
من جلوی خوابگاه ایستاده بودم و آسمون رو تماشا میکردم….
سیگار میکشیدم و سعی میکردم در هوای دلچسبی که حاکم بود به آرامش برسم….
صدای امواج دریا از دور به گوشم میرسید و دلم برای دیدنش پَر میکشید….
حدودا چهارصد متری با دریا فاصله داشتیم ولی چون هوا تاریک بود و من به مسیر آشنایی نداشتم جرات نکردم تا به سمت دریا برم و اون شب تو کفِش موندم….
برای شام اون شب هم جوجه کباب دادن و خلاصه اون روز جوجه کباب رو دوبل کردیم….
فقط فرقش این بود که شب بدون برنج خوردیمش…
قرار بود بعد از شام جلسه برگذار بشه و توش گروه بندی تیمها مشخص بشه….
وقتی مربی برگشت, اعلام کرد که چند تا از تیمها نیومدن و جدول به صورت دستی نوشته میشه….
حتی تیمی که قرار بود هم اتاقیِ ما باشن, نیومدن….
توی قرعه کشی تعیین شده بود که اولین بازی ما ساعت هشت صبح باشه…
صبح روز بعد بچه ها برای بازی به سالن رفتن و من تا ساعت ده خوابیدم….
تا اون موقع هنوز برنگشته بودن و توی سالن به تماشای بازی ها مشغول بودن….
من سر به سرشون میذاشتم و میگفتم:
حالا باختین که باختین… چرا از خجالت به اتاق بر نمیگردین؟!
اونها هم میگفتن به تو مربوط نیست که باختیم…
ولی همیشه برام جای سواله که چرا بچه های ما نسبت به این مسائل تعصب چندانی ندارن و اصلا براشون مهم نیست که باختن….
نتیجه رو ۱۱ بر یک به تیم توابع تهران واگزار کرده بودن….
از نظر من این یه آبرو ریزی بزرگه….
بازی رو تماشا نکرده بودم ولی با توضیحاتی که مربی داد فهمیدم که بچه ها با جون و دل بازی نکردن و در دقیقه ی هفتم نیمه ی اول ضربه ی فنی شدن….
از تهِ دلم برای این موضوع ناراحت شدم و با خودم فکر کردم چرا باید بچه های ما بعد از این همه تمرینی که داشتن و صرف این همه هزینه به این سادگی ببازن….
حداقل اگر هم قراره ببازن با غیرت و مردانه ببازن و تا آخر بازی توی زمین بمونن….
جالبتر اینکه به بازیکن مهمان اجازه ی بازی داده نشده بود…
ظاهرا گفته بودن که باید حداقل شش ماه در زنجان سکونت داشته باشن یا اینکه در شهر ما دانشجو بوده باشن…
و چون هیچ کدوم اینها نبوده به ناچار این دوستمون هم بازی نکردن…
وقتی بیدار شدم چند لقمه ای از صبحانه خوردم و به همراه مربی راهی ساحل شدیم….
وقتی به ساحل رسیدیم داشتم از خوشحالی پَر در میاوردم….
دوست داشتم سیگاری روشن کنم و توی افکار خودم غرق تماشای دریا بشم….
اما مربی به شدت از سیگار بدش میومد و نمیشد پیشش این کار رو انجام داد…
دریا به شدت مواج بود و نسیم خنکی از سمت دریا میوزید….
مربی تمامی قسمتهای ساحل رو بهم نشون داد و از چگونگی اوضاع اونجا و کلا محیطی که درش بودیم اطلاعات جامع و کاملی رو بهم داد…
تنها چیزی که ناراحتم کرد ریخته شدن فاضلاب توی آب دریا بود…
مربی بهم نشون داد که از کدوم قسمت فاضلاب رو توی آب دریا میریزن و چقدر اون قسمت بوی بدی میداد!!
وقتی به خوابگاه برگشتیم وقت ناهار بود و هنوز بچه ها بر نگشته بودن….
باهاشون تماس گرفتیم تا به سمت غذا خوری بیان….
بعد از ناهار با یکی دو نفر دیگه راهی حمام شدیم و دوش جانانه ای گرفتیم….
بعدش هم به خوابگاه برگشته و استراحت کوتاهی کردیم….
یه لیوان چایی برای خودم ریختم و بعدش تنهایی به سمت دریا حرکت کردم….
کمی سخت تونستم مسیر رو پیدا کنم اما بالاخره پیداش کردم….
حالا تنها بودم و راحت میتونستم با دریا خلوت کنم….
هوا سرد بود و باد تندتر میوزید…
دریا بد اخلاق تر از صبح شده بود….
قطرات شبنم توی هوا با صورتم برخورد میکردن و حس خوبی بهم میدادن….
اما بعدش باز هم یه صحنه ی بسیار آزار دهنده روح و روانم رو دگرگون کرد….
صبح که با مربی به ساحل اومده بودیم برام از پرنده هایی گفت که توی آب شنا میکنن و مشغول شکار ماهی و گذراندن زندگی روزمره ی خودشون بودن….
از زیبایی وصف ناپذیرشون برام گفت….
حالا داشتم صدای تیر اندازی رو از سمت دریا میشنیدم و قایقهایی که توی آب این طرف و اون طرف میرفتن….
بله این پرنده های زیبا داشتن توسط آدمهای بی رحم شکار میشدن….
این صحنه دلم رو بد جور به درد آورد و نتونستم اون طور که باید از بودن در کنار ساحل لذت ببرم….
به سمت خوابگاه حرکت کردم و باز به زحمت تونستم پیداش کنم….
بعدش برای تماشای یکی از بازیهای دسته ی یک با بچه ها راهی سالن شدم…
بازی بین اردبیل و خوزستان بود که بسیار دیدنی و جذاب بود….
اردبیل با تمام مقاومتی که کرد و وجود یک نفر بازیکنِ قوی و تنومند مقلوبِ هوش و چالاکی و فنی بودنِ بازیکنان خوزستان شد….
کلا بازی جذابی بود و با دیدنش تفاوت بین اونها و تیم ما به سادگی نمایان میشد….
بعد از تماشای بازی و صرف شام به همراه دو نفر از دوستان که یکیشون مهمانمون بود از مجموعه خارج شدیم و برای کشیدن قلیان به یکی از مکانهای زیبای بابلسر رفتیم…
فضای بسیار زیبایی داشت….
درختان بسیار زیبا و رودخانه ای که از کنارمون رد میشد….
برگهای بی شماری که روی زمین ریخته بودند مثل فرشی رنگارنگ فضای بسیار زیبایی رو ایجاد کرده بودند…
بر خلاف دیگر دوستان من اون شب دیرتر از همه خوابیدم و تا دیر وقت توی محوطه مشغول قدم زدن و سیگار کشیدن و فکر کردن به مسائل مختلف بودم…
ساعت هشت صبح روز بعد بازی دوم تیم ما برگزار میشد که بهتره چیزی ازش نگم….
این بازی رو هم با نتیجه ی سیزده بر سه واگزار کرده بودن….
اون روز هوا خیلی سرد و طوفانی بود وقتی بیدار شدم و به کنار دریا رفتم مدت زیادی نتونستم اونجا بمونم و بلافاصله برگشتم….
به دلیل مساعد نبودن هوا, اون روز بیشتر توی خوابگاه و نهایتا کنار خوابگاه گذشت….
فقط برای خوردن ناهار و شام از خوابگاه خارج شدیم….
البته حمام بعد از ظهر جای خودش رو داشت….
موقع رفتن یه دست بادگیر قشنگی رو که چند سال پیش خریده بودم, توی ساکم گذاشتم و با خودم بردم….
در طول چهار روز اونها رو میپوشیدم و راحت باهاشون همه جا میرفتم….
چون هم خوشگل بودن و هم خوش تیپ….
رنگشون سفیده و خیلی بهم میان….
یه کلاه سفید رنگ هم روی سرم گذاشته بودم و یه تیپ ورزشی حسابی به هم زده بودم….
اون روز قبل از خوردن شام برای تماشای آخرین بازی به سالن رفتم….
البته منظورم آخرین بازی اون روز بود….
بازی بین تیمهای خوزستان و اصفهان….
خب برنده ی بازی قطعا خوزستان هست…
چون هر سه بازیکن بسیار فنی و هوشمندانه عمل میکردن….
همکاری فوق العاده ای با هم داشتن و به شدت از همدیگه حمایت میکردن….
با غیرت و تعصب بازی میکردن و همه ی اینها باعث میشد که بتونن بازی رو ببرن….
اما بیشتر از همه بازیکن شماره ی شش اصفهان که اگر اشتباه نکنم نامش محمد بود یه جورایی منو دگرگون کرد….
این جوان با غیرت به تنهایی تیم اصفهان رو اداره میکرد….
با تمام وجودش بازی میکرد و عرق میریخت….
با اینکه تیمشون عقب افتاده بود و میدونست که بازی رو از دست دادن اما لحظه ای دست از تلاش بر نداشت و تا آخرین لحظه با تمام وجود بازی کرد و عرق ریخت….
من اگر جای مسئولین مسابقه بودم ایشون رو به عنوان بهترین بازیکن معرفی میکردم, چون با غیرت بازی میکرد….
اواخر بازی دیگه خیلی خسته شده بود و به شدت نفس نفس میزد….
مربی تیمشون که دید بازیکنش خیلی خسته شده تعویضش کرد….
من به شدت تشویقش کردم و وقتی از زمین بیرون میرفت همه براش دست زدن….
محمد نشون داد که حتی تو بدترین شرایط هم باید تلاش کرد و نباید زود خسته شد و کم آورد….
کاری که بچه های ما میکنن….
تا دوتا گل میخورن چنان خودشون رو میبازن که انگار دنیا به آخر رسیده….
روحیَشون رو از دست میدن و همین یکی از عوامل باختشون میشه…
بازم به محمد عزیز که فامیلیشو نمیدونم احسنت و خدا قوت میگم….
باریکلا, تو خیلی با غیرتی پسر….
بعد از تماشای اون بازی جذاب شام خوردیم و به کنار دریا رفتیم….
هوا طوفانی و دریا مواج بود….
چند دقیقه ای اونجا بودیم و بعدش دوباره به بیرون مجموعه رفتیم…
یه جایی که بشه توش قلیون کشید….
این دفعه پیاده راه افتادیم و پرسان پرسان یه جایی رو پیدا کردیم….
اونجا هم با صفا بود….
یه فضای خیلی خیلی بزرگ که دور تا دورش تخت چیده بودن و وسطش چند حوض آب با فواره هاش خود نمایی میکردن…
اون شب کلی گفتیم و خندیدیم….
موقع برگشتن بارون قشنگی بارید و از قدم زدن در اون بارون زیبا کلی لذت بردیم…
به بچه ها گفتم که زیر اون بارون آرزو هاشون رو بگن….
یا حتی برای چیزی که میخوان دعا کنن….
اونها منو مسخره کردن و خندیدن اما من بی توجه به کارشون تمام آرزو هایی رو که داشتم به فکرم آوردم و برای آدمهایی که میشناختم و نمیشناختم دعا کردم….
اون شب هم دیر خوابیدیم و صبح زود بیدار شدیم….
باید به سمت شهرمون حرکت میکردیم….
اما بر خلاف دو روز گذشته اون روز هوا آفتابی و زیبا بود….
هیچکس دلش نمیخواست برگرده….
البته اونها بیشتر به خاطر تماشای بازیها میخواستن بمونن….
راستش دل کندن از دریا زیاد هم برام سخت نبود….
آخه احساسی رو که قرار بود با دیدنش تجربه کنم تجربه نکردم….
دریا اون آرامشی رو که انتظار داشتم بهم نداد….
اون قدرها هم از قدم زدن در کنارش لذت نبردم….
کلا سفر اون طوری که فکرش رو میکردم بهم خوش نگذشت….
مدتهاست که دیگه هیچ چیزی منو خوشحال نمیکنه و هیچ اتفاقی باعث نمیشه که آروم بشم….
حتی از مسافرت هم لذت نمیبرم و همیشه و همه جا احساس تنهایی میکنم…
وقتی آدم یه چیزهایی رو از دست میده دیگه زندگی براش بی معنی میشه حتی اگه بهترین زندگی رو داشته باشه!
حالا منی که توی زندگی گم شدم حسابم مشخصه!!
در اون صبح زیبا که نور خورشید توی آب دریا افتاده بود فقط مدتی در سکوت خودم فرو رفتم و یه آه عمیق از تهِ دلم کشیدم….
با دریا خداحافظی کردم و آروم توی ماشین خزیدم….
توی ماشین زیاد صحبت نکردیم…
وقتی به امام زاده هاشم رسیدیم برای خوندن نماز توقف کردیم….
برف قشنگی روی زمین نشسته بود و تمام کوهستان رو سفید کرده بود….
منظره ی بسیار زیبایی دیده میشد….
من کنار ماشین ایستادم, سیگاری روشن کردم و تا برگشتن اونها به تماشای کوهستان و آفتاب قشنگی که روی برف ها میتابید و منعکس میشد مشغول شدم…
سه ساعتی برای خوردن ناهار و کشیدن قلیان در کرج توقف کردیم…
یه رستوران سنتی با غذایی بسیار عالی و فضایی بسیار شیک و دلچسب…
بعدش هم به سمت زنجان حرکت کردیم و حدود ساعت ده شب به خونه هامون رسیدیم…
دخترم خوابیده بود….
آروم صورتش رو بوسیدم و وسایلم رو از ساک خارج کردم…
غر غرهای زنم بود که دوباره اعصابِ نداشته ام رو خط خطی میکرد…
بودن یا نبودن تو چه فرقی داره!!
به فکر من که نیستی جهنم به فکر این بچه باش!!
تا کی میخوای اینطوری بی خیال باشی و به هیچ کس اهمیت ندی!!
اینا حرفهایی بود که اون میزد…
دیگه هیچ چیزی نمیشنیدم و توی سکوت خودم فرو رفته بودم….
خودش خوب میدونه که همه چیز بین ما تموم شده…
ولی هیچ وقت نمیتونه جلوی زبون لعنتیشو بگیره…
خسته و درمانده به رخت خواب رفتم….
از شدت خستگی خوابم برد…
وقتی بیدار شدم دخترم مشغول انجام تکالیفش بود…
مادرش نبود و دوتایی تنها بودیم…
تا منو دید خودشو توی بقَلَم انداخت و دستهای کوچولوش رو دور گردنم حلقه کرد…
حسابی دلش برام تنگ شده بود…
مدتهاست که هم از خودم و هم از اون غافل شدم…
پاک فراموشش کردم و هیچ توجهی بهش نمیکنم…
چقدر در حقش ظلم کردم…
محکم بقلش کردم و موها و صورتش رو نوازش کردم….
کاملا حس میکردم که بغض سنگینی گلوش رو فشار میده…
اما اون دوست نداشت گریه کنه…
دقایقی در سکوت همدیگرو به آغوش کشیدیم و من نوازشش کردم…
میبوسیدمش و موهاش رو نوازش میکردم…
انگار دلش نمیخواست از من جدا بشه….
بهش اجازه دادم تا هر وقت دلش میخواد توی آغوشم آروم بگیره…
یواش یواش دیگه احساس کردم که میخواد ازم جدا بشه ولی توی دو راهی مونده…
خودم بلندش کردم و با اشاره بهش گفتم که بر سر تکالیفش برگرده…
توی این چن سال هیچ دخالتی توی تربیتش نکردم…
اجازه دادم که مادرش تربیتش کنه تا بچه دچار دو شخصیتی نشه…
اما حالا میبینم که اشتباه بزرگی رو مرتکب شدم…
کسی که خودش تربیت درستی نداشته و یه جورایی عقده ای بار اومده چطور میتونه یه بچه رو درست تربیت کنه…
آنیتا تبدیل به یک بچه ی افسرده و بد رفتار شده…
با اینکه نُه سالشه مثل بچه های ۵ ساله رفتار میکنه و انگار اصلا دوست نداره بزرگ بشه…
شایدم با دیدن دنیای مزخرف ما آدم بزرگها دوست نداره بزرگ بشه و ترجیح میده تو عالم بچگی بمونه…
بی تفاوتی من توی این چند سال باعث شده که فکر کنه من اصلا دوستش ندارم و از وجودش ناراحتم…
البته من همیشه دوستش داشتم و بعضی اوقات بابت به دنیا اومدنش خودم رو لعنت کردم…
همیشه میگم حیف این بچه که گیر ما دو تا افتاده…
دو نفر احمق, که هر یک به فکر منافع خودشون هستن…
حالا این بچه ی معصوم مورد توجه اطرافیان, و توی مدرسه معلمان و مسئولین قرار گرفته…
مشاور مدرسشون میگفت که وقتی ازش راجع به پدر و مادرش سوال کردم جواب داد که پدرم منو اصلا دوست نداره و نمیخواد که من پیششون باشم…
وقتی این حرف رو شنیدم از خودم خجالت کشیدم و اشک توی چشمام حلقه زد…
دعواها و بگو مگوها و مشاجره های من و مادرش تاثیر بدی روی این دخترک معصوم گذاشته و غفلت بیشتر باعث بروز اتفاقات جبران ناپذیری خواهد شد…
باید تمام تلاشم رو بکنم تا بتونم دوباره اعتمادش رو بدست بیارم…
توی دو روز گذشته کلی با مادرش دعوا و مشاجره کردیم…
اینکه آبِ اون و من توی یک جو نمیره هیچ شکی توش نیست…
بارها بهش گفتم که حق نداره بچه رو قاطیِ دعوای من و خودش بکنه اما اون هیچ وقت گوش نمیده…همیشه عقده های من رو روی اون طفل معصوم خالی میکنه…
بالاخره دیروز توی خونه ی پدرم دعوامون اوج گرفت و هر آنچه که نباید رو گفتم…
اون همیشه نسبت به من شکاک بوده و هیچ وقت بهم اعتماد نداشته…
من هم دل خوشی ازش ندارم و دوست ندارم بیشتر از این باهاش سر و کله بزنم…
من ازش چیزی نمیخوام و انتظاری ندارم…
دوست ندارم تو کارهام دخالت کنه و کاری به کارم داشته باشه…
اینو خوب میدونم که این زندگی هیچ وقت درست نمیشه و ما هیچ وقت با همدیگه راه نخواهیم آمد…
چیزی که هست اینه که این بچه ی معصوم نیاز به محبت پدر و مادر داره تا محکم و استوار بزرگ بشه…
دوست ندارم مثل مادرش بی پدر و مادر بزرگ بشه و عقده ای بار بیاد و بعدها یکی دیگه مثل من رو به خاک سیاه بنشونه…
میخوام از این به بعد توجه بیشتری بهش داشته باشم و وقت بیشتری براش بزارم…
شاید بتونم از این حالت درش بیارم…
البته اون لعنتی هم باید اخلاق سگش رو زمین بذاره و درست با بچه برخورد کنه…
با فشاری که خانواده ی من میارن مجبور میشه آدم بشه…
خلاصه اینکه اون چهار روز هم اینطوری از دماغم بیرون اومد…
دیشب بعد از بحث و مشاجره ای که توی خونه ی پدرم اتفاق افتاد از خونه بیرون رفتم و تا دیر وقت با افکاری مخشوش و روحی شکسته توی خیابونها پرسه زدم…
لعنت به این زندگی سگی…
حالم از خودم و این زندگی به هم میخوره…
نمیدونم چرا خدا دو نفر رو که هیچ سنخیتی با هم ندارن, سر راه همدیگه قرار میده…
حالا بارها و بارها به خودم لعنت میفرستم که ای کاش هیچ وقت سراغ کسی نمیرفتم که هیچ شناختی ازش نداشتم…
این اشتباه, تمام زندگیم رو به نابودی کشوند و تمام عمر و جوانیم رو تباه کرد…
حالا حتی اگر هر کدوم راه خودمون رو هم انتخاب کنیم و به دنبال زندگی خودمون بریم دیگه فایده ای نداره…
چون نصف عمرمون به فنا رفته و بعد از این باید منتظر دوران میان سالی و بعدش پیری باشیم…
میدونم افسوس خوردن و ای کاش گفتن هیچ مشکلی رو حل نمیکنه و همه چیز سر جای خودش هست, اما کاش یه طوری بشه که دیگه هیچ کدوممون باعث رنجش و عذاب اون یکی نشیم و دست از سر همدیگه برداریم…
همیشه از خدا خواستم که اگر قراره طعم آرامش رو توی زندگی نچشم عمرم رو به دنیا کوتاه و کوتاهتر کنه…
بار غمها و مشکلات ازم آدمی دلمرده و شکسته ساخته و این باعث شده از دختر معصومی که به اندازه ی تمام هستی دوستش دارم غافل بشم و فراموش کنم که اون هم به عنوان یک انسان حق زندگی داره و حق داره که از محبت پدر و مادرش برخوردار بشه….
محبتی که ما ازش دریغ کردیم و توی این چند سال توی سر همدیگه کوبیدیم…
البته من هیچ وقت نخواستم این اتفاق بیفته و همیشه خواهان این بودم که دعوای ما نباید به بچمون انتقال پیدا بکنه و روی اون تاثیری بذاره…
هر چه من تلاش کردم که این اتفاق نیفته برعکس اون بلافاصله حرص من رو روی بچه ی معصوم خالی کرده…
من هیچ وقت قصد نداشتم که بچه دار بشم و این هم مشیت الهی بود که این بچه ی معصوم گیر ما دوتا بیفته…
بچه ای که خودش هیچ نقشی در به دنیا اومدنش نداشته…
وقتی به این مسائل فکر میکنم و میبینم که کاری از دستم ساخته نیست تنها میتونم بغضم رو رها کنم و آرزوی مرگ بکنم…
پا نویس
برای کشتن یک پرنده, یک قیچی کافیست… لازم نیست که آنرا در قلبش فرو کنی یا گلویش را بشکافی, پرهایش را بزن… خاطره ی پریدن با او کاری میکند که خودش را به اعماق دره ها پرت کند.
بدون دیدگاه