خیلی وقته ساکتم..
شاید سالهاست که از تهِ دلم نخندیدم..
حتی وقتایی که تو جمع هستیم، انگاری تنهام..
خیلی وقته با کسی درباره خودم حرف نزدم..
آخه آدما یه جوری شدن!
امروز به دلت و به دردت گوش میدن..
فردا که به کارشون نیومدی، از تک تکِ دردات استفاده میکنن تا دلت رو از جا بِکَنَن..
امروز براشون عزیزی و فردا یه دشمنِ خونی..
البته دروغ نیست اینکه اعتراف کنم، خسته شدم..
دقت کردی، هرچقدر خسته تر باشی دیرتر خوابت میبره؟!
خیلی وقته حتی تقلا هم نمیکنم..
دست و پا نمیزنم..
ترجیح میدم در برابر بدترین رفتار ها، بدترین کارها، و بدترین توهین ها سکوت کنم..
شاید دلم بخواد خیلی چیزا بگم و خیلی جاها بحث کنم..
خیلی جاها حتی ۱۵ سالَم باشه..
اما ترجیحا همینی که هستم، برای بودن، میشه گفت کافیه..
پی نوشت
میشود بَغَلَم کنی؟!
محکم!
از آنهایی که سرم چفت شود روی قلبت و حتی هوا هم بِینِمان نباشد..
میشود بَغَلَم کنی؟!
دلم تنگ است..
برای بوی تنت..
برای دستانت که دورم گره شود..
و برای حسِ امنیتی که آغوشت دارد..
میشود بغَلَم کنی و چیزی نگویی؟!
فقط بگذاری گریه کنم و آرام توی گوشم بگویی: مگر من نباشم که اینطور گریه کنی!
میشود بغَلَم کنی؟!
تمام شهر میدانند..
از تو هم پنهان نیست..
همین روزهاست که دلتنگی کار به دستم بدهد و در حسرتِ لمسِ دوباره ی آغوشت برای همیشه بمانم..
میشود بغَلَم کنی؟!
بدون دیدگاه