تو هم، همرنگ و همدردِ منی ای باغ پائیزی !
تو بی برگی و منهم چون تو بی برگم
چو می پیچد میان شاخه هایت هوی هویِ باد ـ
بگوشم از درختان, های هایِ گریه می آید
مرا هم گریه میباید ـ
مرا هم گریه, می شاید
کلاغی چون میان شاخه های خشکِ تو فریاد بردارد
بخود گویم: کلاغک در عزای باغِ عریان تعزیت خوان است
و در سوگ بزرگ باغ, گریان است
بهنگامِ غروبِ تلخ و دلگیرت ـ
که انگشتان خشک نارون را دختر خورشید میبوسد
و باغ زرد را بدرود میگوید ـ
دَوَد در خاطرم یادی سیه چون (دود)ـ
به یاد آرَم که: با « یارم » مرا وقتی وداع جاودانی بود
و همراه نگاهِ ما ـ
غمین, اشکِ جدائی بود و رنجِ بوسه ی *بدرود* .
تو هم، همرنگ و همدردِ منی ای باغ پائیزی !
دلِ هر گل بنت از سبزه و گلها تهی مانده ـ
و دست بینوای شاخه هایت خالی از برگ است
تنت در پنجه مرگ است
مرا هم برگ و باری نیست
ز هر عشقی تهی ماندم
نگاهم در نگاهِ گرمِ یاری نیست.
تو از این بادِ پائیزی دلت سرد است ـ
و طفل برگها را پیشِ چشمت تیرباران میکند پائیز
که از هر سو چو پولکهای زرد از شاخه میریزند
تو میمانی و عریانی ـ
تو میمانی و حیرانی .
الا ای باغ پائیزی
دل من هم دلی سرد است
و طفل برگهای آرزویم را
به دست ناامیدی تیرباران میکند پائیز
ولی پائیزِ من پائیزِ اندوه است ـ
دلم لبریزِ اندوه است .
چنان زرینه, پولکهای تو کَز جنبش هر باد میبارد ـ
مرا برگ نشاط از شاخه میریزد
نگاهِ جان پناهی نیست ـ
که از لبهای من لبخند پیروزی بر انگیزد
خطا گفتم، خطا گفتم
تو کی همرنگ و همدردِ منی ای باغِ پائیزی ؟!
ترا در پی, بهاری هست ـ
امیدِ برگ و باری هست
همین فردا ـ
رُخَت را مادر ابر بهاری, گرم می شویَد ـ
نسیم باد نوروزی ـ
تنت را در حریرِ یاس می پیچد ـ
بهارین آفتاب ناز فروردین ـ
بر اندامت لباس برگ میپوشد ـ
هنرور, زرگر اردیبهشت از نو ـ
بر انگشتِ درختانت نگینِ غنچه میکارد ـ
و پروانه، مِیِ شبنم ز جامِ لاله مینوشد ـ
دوباره گل بهر سو میزند لبخند ـ
و دست باغبان گُلبوته ها را میدهد پیوند .
در این هنگامه ها ابری به شوقِ این زناشودی ـ
به بزم گل، تگرگِ ریز, جای نُقل میپاشد ـ
و ابری سکه ی باران به بزمِ باغ میریزد
درختان, جشن می گیرند
ز رنگارنگِ گلها میشود بزمت چراغانی
وزین شادی, لبان غنچه ها در خنده میآید
بهاری پشت سر داری ـ
تو را دل, شادمان باید
الا ای باغ پائیزی !
غمت عزم سفر دارد
همین فردا دلت شاد است ـ
ز رنجِ بهمن و اسفند آزاد است
تو را در پی بهاری هست
امیدِ برگ و باری هست
ولی در من بهاری نیست
امیدِ برگ و باری نیست .
تو را گر آفتاب بخت نوروزی
لباس برگ میپوشد
مرا هرگز امیدِ آفتابی نیست
دلم سرد است و در جان التهابی نیست
تو را گر شادمانه میکند باران فروردین ـ
مرا باران بغیر از دیده ی تر نیست .
تو را گر مادرِ ابرِ بهاری هست ـ
مرا نقشی ز یاری نیست .
تو کی همرنگ و همدردِ منی ای باغ پائیزی ؟!
تو بزمت میشود از تابش گلها چراغانی
ولی در کلبه تاریک جانِ من ـ
نشان از کور سوئی نیست
نسیمِ آرزوئی نیست
گلِ خوش رنگ و بوئی نیست
اگر در خاطرم ابریست ابرِ گریه تلخست ـ
که گلهای غمم را آبیاری میکند شبها
اگر بر چهره ام لبخند می بینی
مرا لبخند اندوه است بر لبها
تو کی همرنگ و همدردِ منی ای باغِ پائیزی!
بدون دیدگاه