دیشب درد هایم را به آسمان گفتم…
بد جور گرفت…
تاب نیاورد و شروع به گریستن کرد…
چه گریستنی!!
باران….
من هم گریستم…
اشکهایم از پشت پنجرهء چشمهایم سرازیر شد و پهنای صورتم را خیس کرد…
آسمان هم زمین را خیس کرد…
بغض هر دویمان ترکیده بود…
چقدر باهم باریدیم!!
او به حال من من به حال او…
انگار تمام غصههای دنیا در دلهایمان سنگینی میکرد و هر کدام با قطرهء اشکی میآمیخت و رها میشد…
حالا دیگر تمام بالشم خیس شده بود…
آسمان هم تمام زمین را….
حس میکردم دردهایم تمامی ندارد!!
هرچقدر گریستم از بار غمهایم کم نشد…
آنقدر گریستم تا خوابم برد…
در خواب تورا دیدم…
دیدم که باهم در راه سفریم…
اما مقصد کجا بود نمیدانستیم…
فقط سرخوش از این بودم که تو در کنارمی…
آنجا هم نگران از این بودم که نکند تنهایم بگذاری…
در خواب سیگاری روشن کردم…
حتی در خواب هم بی وفا بودی…
چه خواب غمگینی…
یک سفر نیمه کاره…
از وقتی رفتی خیالت با من است و لحظهای تنهایم نمیگذارد…
مدتهاست که تورا در خوابهایم میبینم…
اما نمیدانم این خوابها کی تعبیر خواهد شد!!
صبح که صدای ساعت رویاهایم را نیمه کاره گذاشت برخواستم و دیدم که آسمان هنوز دارد به حال من میگرید…
شاید هم به حال تمام منها!!
انگار دردهایش تمامی ندارد…
آنقدر گریه کرده که تمام اشکهایش همچون مروارید سفید شده…
زمستان…
بهمن…
دانههای برف…
صادقانه دل سپردم… سرنوشتم شوم شد
قلب من با رفتنت از عشق هم ؛ محروم شد
دل که در زندانِ چشمانت دقایق میشمرد
عاقبت حکمش رسید از دوریت محکوم شد
من تظاهر می کنم خوبم ولی دردی عجیب
جا گرفت درسینهام یکباره دل مسموم شد
فارغ از خود بودنم ..در گیر و دار زندگی
قلب من بازیچهء.. دستت مثال موم شد
ظلم چشمانت نصیبم شد دراین بازیِ تلخ
سهم من تنها نشستن با دلی مظلوم شد
عشق با تلخیِ خود در قلب من جا مانده است
رفتی و دل را شکستن عادتی مرسوم شد
قالب وبلاگ
گالری عکس
دریافت همین آهنگ
سلام بسیار زیبا بود احسنت برشما
درود بر شما از لطفتان بسیار بسیار سپاسگزارم