سلام خدا..
حالت چطوره؟!
با دنیایی که ساختی حال میکنی یا نه؟!
خودمونیما!!
از اون بالا به اسباب بازی هایی که برای خودت ساختی نگاه میکنی و به کارهایی که میکنن میخندی, مگه نه؟!
حالِ منو که خودت میدونی!!
الان یک ماهه که مُردَم!
یعنی روحم یه جا سرگردونه و جسمم یه جا!
بیا بشین.. میخوام باهات حرف بزنم..
میبینی.. خلوت دلم حالا تبدیل شده به یه قبرستون!
چون یه عالمه چیزو باید توش خاک کنم..
یه دنیا عشق..
یه عالمه خاطره..
به اندازه ی ۳۳ سال حرف..
به اندازه ی یه عمر اتفاق..
به اندازه یه تمام هستی دوست داشتن..
به اندازه ی تمام آدما رفاقت..
به اندازه ی تمام کهکشان ها امید..
و به اندازه ی تمام عالم زندگی..
نمیدونم چطور باید این همه چیزو توی یه دل کوچیک خاک کنم!!
تازه با زخمهایی که خوردم چیکار کنم!!
روی کدومشون مرهم بذارم و درد کدوم رو دوا کنم؟!
گوش میدی خدا..
نمیخواد چیزی بیاری فقط بشین و گوش کن..
خودت که از اون بالا دیدی چه اتفاقاتی برام افتاد..
مگه همیشه نمیگی من بر همه چیز ناظرم و همه جا حضور دارم؟!
نگو که ندیدی چه بر سرم اومد!
نگو که شاهد همه چیز نبودی!!
نکنه تو هم مثل آدمایی که آفریدی رو سر حرفات نمیمونی؟!
نکنه تو هم وعده های الکی و دروغین میدی؟!
اگه اینطور باشه که وای بر من!!
میگم خدا, میبینی آدمات چه بلاهایی بر سر همدیگه میارن؟!
میبینی چه کارهایی با هم میکنن؟!
میبینی چه راحت خودشون رو توی دل همدیگه جا میکنن و بعد از مدتی که خسته شدن و هوای دیگه ای به سرشون زد, دلها رو میشکنن و به ویرانه ای تبدیل میکنن و به دنبال هواهای خودشون میرن؟!
میبینی چه ساده از دیگران برای منافع خودشون استفاده میکنن و کارشون که تموم شد رهاش میکنن؟!
میبینی چه راحت برای رسیدن به اهداف خودشون, از پشت خنجر میزنن؟!
اینا رو میبینی و دم نمیزنی!!
بعدشم میگن عجب صبری خدا دارد!
بابا چه صبری؟!
آدمات دارن همدیگه رو میشکنن و زیر پاهاشون له میکنن اون وقت تو صبر میکنی!!
آفریده هات به جون هم افتادن و به هم دیگه رحم نمیکنن اون وقت تو صبر میکنی!!
بس نیس خدا؟!
نمیخوای به این صبر کردنات پایان بدی؟!
تا کی میخوای زجر کشیدن آدمات رو ببینی و دم نزنی؟!
پس کی میخوای جواب کسایی رو که در حق بنده هات ظلم کردن رو بدی؟!
کی میخوای حق مظلوم رو از ظالم بگیری؟!
تا کی میخوای بشینی و تماشا کنی که آدمات همدیگه رو به بازی گرفتن؟!
من یکی توی کار تو موندم!
فقط میدونم که این انصاف نیست..
مگه ما چه گناهی کردیم که تو ما رو اینطوری آفریدی؟!
مگه این وجدان و این احساسات رو تو توی وجودمون قرار ندادی؟!
حالا چطور دلت میاد آدمات با این احساسات لبریزی که تو در وجودمون گذاشتی بازی کنن و برن دنبال کار و زندگیشون؟!
پس تکلیف عمر و زندگی تلف شده ی ما چی میشه؟!
کی تقاص ما رو از آدمات میگیره؟!
خودت میدونی ما احساساتی ها هیچ وقت حرف نمیزنیم..
فقط یه گوشه میشینیم و دق میکنیم..
تازه خیلی هامون همین یه نوشتن ساده رو هم بلد نیستیم تا حداقل درد هامون رو روی کاغذ بریزیم..
آخه هیچ وقت نمیتونیم حرف هامون رو به کسی بگیم و تنهایی همه ی درد ها رو تحمل میکنیم..
حالا بگو ببینم تصمیمت برای من چیه؟!
میخوای باهام چیکار کنی؟!
دیگه چه بلاهایی مونده که به سرم نیومده؟!
دیگه کی مونده که با من و زندگیم بازی نکرده؟!
دیگه چه اتفاقی مونده که برام نیفتاده؟!
خواهش میکنم بهم بگو خدا؟!
ماه گذشته درست همین موقع بود!!
یه خنجر تیز توی دستای کسی که تمام زندگیم بهش بسته بود!!
کسی که فقط چهار سال تمام به عشقش عاشقانه نوشتم و تازه این کوچکترین کارم بود!!
زخمش درد میکنه خدا!!
هنوز از دردش اشک میریزم و چشمام خشک نشده!!
زخمش خیلی کاری بود!!
میدونم یه روزی خوب میشه اما جاش هیچ وقت از بین نمیره!!
هر وقت که دستمو روی زخمم بذارم همه ی گذشته به یادم میاد و اشکام جاری میشه!
میگم یه سوالی دارم خدا..
چرا منو انسان آفریدی؟!
چرا از من یک نردبان یا پل نساختی؟!
آخه هرکسی اومد ما براش نردبان شدیم و از ما بالا رفت و به اون بالا بالا ها رسید..
یا پلی شدیم تا خرش رو از روش رد کنه!
آدمات خیلی پَست هستن خدا!!
پَست و نمک نشناس!!
تا وقتی لازمت دارن نگهت میدارن!!
کارشون که تموم بشه مثل زباله پرتت میکنن توی سطل آشغال!!
دیدی چه ساده از اون همه خدمتی که از روی عشق و علاقه کرده بودم گذشتن!!
من حکم پرنده ای رو دارم که پرواز رو به هم نوعانم یاد دادم!!
اما اونا تا پرواز یاد گرفتن و خودشون رو به آسمون رسوندن منو رها کردن و با یکی دیگه پرواز کردن!!
اونا حتی حرمت استادی و شاگردی رو هم نگه نداشتن!!
مثل یه اتفاق ساده از من گذشتن!!
مثل یک سرما خوردگی که دو سه روز میاد و بعدش خوب میشه و تموم میشه فراموش شدم!!
آدمات چه ساده از هم رد میشن و چه آسان اتفاقاتی رو که دور و برشون می افته رو نادیده میگیرن!!
اونایی که چشم داشتن چشم هاشون رو بر روی حقیقت بستن!!
اونایی هم که چشم دنیوی نداشتن چشم دلشون رو بستن و حقیقت رو ندیدن!!
شاید وانمود کردن که ندیدن!!
بعضی هاشون سکوت کردن و خیلی هاشون رنگ عوض کردن و خودشون رو به شکل دیگه ای در آوردن!!
بعضی ها هم حقیقت رو دیدن ولی خودشون رو به نفهمی زدن!!
اما خدا تکلیف امثال منی که تمام وجدان و احساساتِمون رو خرج آدمات میکنیم و از جون و دل براشون مایه میذاریم و در نهایت خنجر میخوریم چیه؟!
میخوای باهامون چیکار کنی؟!
ماهایی که نمیتونیم مثل بعضی آدمات دیگران رو به بازی بگیریم و بعدش راحت پا روی وجدان بیدارمون بذاریم و رد بشیم!!
ماهایی که در برابر تمام انسانهایی که وارد زندگیمون میشن احساس مسئولیت میکنیم و از جون و دل براشون مایه میذاریم!!
ماهایی که فقط یک بار عاشق میشیم و تا آخر عمرمون دیگه به هیچکس عشق نمیورزیم و اگر خیانت دیدیم میشکنیم و از بین میریم!!
از بین میریم اما دست از عشق ورزیدن نمیکشیم!!
ماهایی که هرچقدر بهمون بدی کنن دلمون نمیاد تلافی کنیم!!
ماهایی که درد میکشیم اما سکوت میکنیم تا دیگران شادی هاشون به هم نریزه!!
حرف نمیزنیم تا دیگران خوشبخت باشن!!
کاری نمیکنیم تا دیگران راحت زندگی کنن!!
فقط از دور خوشبختی آدمات رو نگاه میکنیم و در حسرتشون ذره ذره آب میشیم!!
ماهایی که کسی رو نداریم تا اشکامون رو پاک کنه و صورتمون همیشه از گریه خیسه!!
ماهایی که درد هامون رو از دیگران پنهان میکنیم و الکی لبخند میزنیم!!
خدا دلم خیلی گرفته!!
من از جانب خودم میگم که طاغت ندارم!!
هفت روز بعد از خنجر خوردنم آواره ی این شهر و اون شهر, این جاده و اون جاده شدم..
اصلا حال خودم رو نمیفهمیدم!!
یک بار خودمو بالای پلی پیدا کردم..
میخواستم خودمو پرت کنم پایین اما نذاشتی!!
خودمو به دریا رسوندم..
میخواستم خودمو به امواجش بسپارم اما نذاشتی!!
زخم خورده و خسته هر لحظه خودم رو یه جایی پیدا کردم..
از اینجا به اونجا.. از این شهر به اون شهر..
بگو ببینم واسه چی منو نگه داشتی؟!
آدمی که روحش از بدنش جدا شده به چه دردت میخوره!!
به خودت قسم من نمیتونم تماشاچی زندگی دیگران باشم!!
من طاقت ندارم چیزهایی که نباید رو ببینم!!
ببین خدا…حرف اول و آخرم همینی هستش که گفتم.
یا خودت تکلیفم رو روشن میکنی یا خودم تکلیف خودم رو روشن میکنم!!
اصرار به موندنم نداشته باش..
من چیزی برای از دست دادن ندارم..
من دنیای پر از نقش و نگارت رو نمیخوام..
دیگه تحمل ندارم در کنار آدمات زندگی کنم و براشون نقش بازی کنم…
دیگه نمیتونم وانمود کنم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده!!
میترسم خدا…
میترسم کار دست خودم بدم..
نمیخوام خوشبختی کسی رو ازش بگیرم..
نمیخوام باعث به هم خوردن زندگی کسی بشم..
درسته زندگی خودم به هم خورده ولی من توان انجام چنین کاری رو ندارم..
بیا و بی چون و چرا قبول کن که بیام پیشت..
بیا و حرفم رو زمین ننداز..
بیا و بیشتر از این عذابم نده..
بیا و منو ببخش..
بیا و از من بگذر و اجازه بده کوله بار سفرم رو ببندم..
ازت خواهش میکنم خدا…
اگه حرفمو گوش نکنی خودم مجبور میشم به زور بیام..
کاری نکن که مجبور بشم..
میشنوی چی میگم خدا..
من که دیگه چیزی ازت نمیخوام..
من که دیگه آرزویی ندارم..
هر چی ازت خواستم گفتی نه بیا و بالا غیرتا این دفعه به حرفم گوش بده..
میدونم خواستم خیلی زیاده اما به خودت قسم چاره ای ندارم..
دیگه بریدم خودت که خوب میدونی!!
نزدیکترین کسانم تو بد ترین شرایطم تنهام گذاشتن اما تو تنهام نذار..
دیدی که چطور دلم منو رسوا کرد..
بیا و یه بار منو به آرزوم برسون..
میدونم زیاد حرف زدم پس دیگه مزاحمت نمیشم..
منتظر جوابت میمونم خدا جون..
امیدوارم زود جوابمو بدی..
بازم میام پیشت..
من جز تو کسی رو ندارم..
خودمو به تو میسپارم پس حواست بهم باشه ..
آهنگ غروب کوهستان با صدای علی زند وکیلی
سلام ندرلویی. نمیدونم چی به سرت اومده. ولی خیلی درکت میکنم. میفهمم وقتی میگی دیگه بُریدی چی میگی. چن سال پیش کسی که دوستش داشتم بهم زنگ زد و گف حدس بزن من الان کجام؟دارم ازدواج میکنم رهگذر. و الان پیش خانمم ایستادم. من تبریک گفتم و قط کردم و رگ حیاتمم قط شد باهاش. از پا افتادم و هیچ چیز و هیچ کس آرومم نمیکرد. تموم روز راه میرفتم. تموم شب بیدار بودم و توی اتاقم راه میرفتم. نه میتونستم چیزی بخورم نه میتونستم حرف بزنم نه میتونستم کاری بکنم. حتی نمیتونستم گریه کنم. تنها چیزی که آرومم میکرد صدای فرهمند بود و آل یاسینش. تا میشنیدمش اشکم جاری میشد و حالم کمی بهتر میشد و میتونستم بخوابم. بلایی سرم اومد که برا همیشه عشق رو بوسیدم گذاشتم کنار. نمیدونم چی به روزم بیاد. نمیدونم چی در انتظارمه. ولی الان حالم خوبه، دوس داشتم باز میتونستم عاشق شم. ولی دیگه میترسم. مث سگ میترسم. یه بار دیگه شکست بخورم دیگه مرگم حتمیه. پس تا میشه خودمو کنار میکشم از عاشق شدن و دل بستن. زندگی خودمو دارم. خلوت خودم رو. شادیهای کوچیک خودم رو. تنها چیزی که میتونه کمکت کنه گذر زمانه. صبور باش و بگذار زمان مشکلت رو حل کنه. بعد یه روزی میرسه که مث من حالت خوش میشه و خودت میمونی و خلوتت. و از لحظات زندگیت لذت میبری. انشالله به اونروز برسی. امیدوار باش.
درود بانو بابت دلداری سپاسگزارم اما داغون تر از این حرفا هستم که با این حرفا آروم بشم.
خدا نکنه گذر زمانو ببینم چون دیگه طاقت دیدن یا شنیدن بعضی چیزا رو ندارم.
فقط شب و روز آرزوی مرگ میکنم تنها چیزی که آرومم میکنه.
سلام
نمیدونم ماجرا چیه اما انگار یه عشق نافرجامه
قضاوت این مسئله کار ماهایی که فقط خواننده ی موضوعیم نیست. اما طبق اونچیزی که متوجه شدم الان مدتی هست که همه چیز تموم شده
بنظرم شما هم باید سعی کنید فراموشش کنید اینجوری برا هر دوی شما بهتره! و البته که گفتنش سادست اما خب چاره ی دیگری هم نیست.
این رو قاطعانه میگم که آرزوی مرگ داشتن صحیح نیست. براتون از خدا آرامش رو میخوام انشاءالله بتونید با این مسئله کنار بیایید