من کاتبِ غمگینِ این سطور، حتی اگر به وقتِ اسمتِ انگور، ایستگاهِ صلواتی بزنم و در قدح های کاغذی شراب بفروشم، دلم وا نمیشود..
شمس نیستم که مدام در انبساط و نشاط و ابتهاج باشم..
من کاتبِ همین کلماتِ اندوهگینم و بر من زمین گاهی تنگ میشود، گاه آسمان و گاهی قلبم تا حلقومم بالا می آید..
شبیهِ آینه در تاریکی..
امشب حتی نَرمایِ بالشِ زیرِ سَرَم مرا یادِ پرنده های کشته شده می اندازد..
و رو به کوچه ای تاریک در مهتابی نشسته ام بی خبر از شمس..
آن اشاره ی مرموز، آن دلتنگیِ بی دلیل دوباره از راه رسیده تا جراهتی سطحی را در من عمق ببخشد..
زخمِ غریبِ بر خود خم شدن و گریستن را، زخمِ در عشق نگریستن را..
از تناقضهای دل پشتم شکست..
امشب که بی محابا اندوه دارد با اسمِ کوچک صدایم میزَنَد، بیا..
یا لبریزم کُن یا اینکه جانِ مرا بشکن..

پی نوشت

دلگیرم از جهان و دلم وا نمیشود..
دنیای من بدونِ تو دنیا نمیشود..

دنبالِ همدمی همه جا گشته ام ولی..
دیگر کسی شبیهِ تو پیدا نمیشود..

رفتی ولی قبول کُن این حجمِ بی کسی..
در انزوای خانه ی من جا نمیشود..

اهلِ کدام طرزِ سخن گفتنی که عشق..
در بینِ واژگانِ تو معنا نمیشود..

تا از غرورِ بی ثمرِ خویش نگذری..
جمعِ ضمایرِ من و تو ما نمیشود..

آغوش میگشایم و در بازوانِ خویش..
آماده ام بگیرمت اما نمیشود..

ای کاش بی مضایقه سر میگذاشتی..
بر شانه ای که پیشِ تو مردانه میشود..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هفت + پانزده =