بغض، وقت و بی وقت راهِ گلوم رو صد میکنه..
افسارِ فکرو خیالم از دستم در رفته!
مدام حوالیِ خاطراتی پرسه میزنه که دیگه باورشون ندارم..
رفتی و من شدم بنده ی غم..
اسیرِ سرنوشتی که شده بَختَکِ زندگیم و داره مثلِ خوره مغزم رو میخوره..
شدم یه آدمِ تنها به تمنای دوزخِ حضورِ دوباره ی تو..
برزخِ نبودنت، از پا درم میاره..
یه یادگاریِ جهنمیِ جدید..
یه داغِ موندگار تا آخرین لحظاتِ عمرم..
اسمش رو گذاشتم تنهایی..
من محکومم به تحملِ درد..
به سوختن تو غمی که تنهایی باید به دوش بِکِشَم..
خوب که نگاش میکنم، مثلِ خودته!
تنهایی رو میگم..
سنگ دِلِه و بیرحم!
اما یه چیزیش به خودم رفته..
“وفـــاداریش”..
انگار تنها بازموندت قول داده که وفادار باشه و بِپیچه به پایِ جَوونیم و از پا درم بیاره..
این مجازاتِ پرنده ایه که پاشو از گلیمش درازتر میکنه و میشینه رویِ شونه های مترسک..
عاشقِ مترسک میشه!
میخوام یادگاریتو نگه دارم، میخوام بزرگش کنم..
تنهایی رو میگم..
تنها بزرگش میکنم و این مجازاتِ عشقِ ممنوعست..
مجازاتِ عاشقی که بی حد و مرز، بی حساب و کتاب، عاشقِ یه مترسک بود..
شایدم یه بت که میپرستیدش!
ولی الان شده مترسکِ زندگیم و تمامِ دلخوشی هامو از مزرعه ی زندگیم فراری داده..
یه مترسکِ مسلح که قرار نیست هیچ پرنده ای به حضورش عادت کنه..
یه شلیک که مجازاتِ عشق ورزیدن به یه اشتباهِ بزرگه و میشه پایانِ زندگی..
پی نوشت
سکوتت را بغل کن، بغض و گریه دردسر دارد..
کجا فریاد کردن در دلِ زندان اثر دارد..
سر دار حقیقت لال باش و ناله کمتر کن..
که این شهر دروغین تا بخواهی گوشِ کَر دارد..
به هر سمتی که رفتم کوهی از دیوار سدم شد..
خدایا پس کجای این جهنم دره در دارد..
دلم را دستِ هر کس دادم از احساسِ من رد شد..
نوشتم روی قلبم “عشق ، رنجِ بی ثمر دارد”..
به دست دوستی شک کردم از آن لحظه شومی..
که دیدم باغبان در دستهای خود تبر دارد..
عزیزِ خویش را راهیِ صحرا کردم اما .. آه..
دلم از قصدِ شومِ نابرادرها خبر دارد..
خیالِ پَر کشیدن داشتم در سر، ولی اینجا..
سرانجامش تفنگ است و قفس، هر کس که پَر دارد..
زبانم سرخ شد از بس که هِی خونِ جگر خوردم..
درختِ شعرم اما همچنان سبز است و سر دارد..
بدون دیدگاه