خب مثل اینکه ماه رمضان هم تموم شد و امروز روز آخرشه…
البته اگر این ماه امشب خودش رو نشون بده و بازی در نیاره…
واقعا توی این ماه اداره اومدن یکی از کارهای خیلی خیلی سخته…
همه بی حال هستن و خواب آلود…
بوی خوشِ دهان ها رو هم که نگو!
آدم نمیتونه حتی با کسی دو کلمه رو در رو صحبت کنه!
تازه خیلی ها انگار واسه ما روزه گرفتن!
تا باهاشون حرف میزنی مثل سگ پاچه ی آدم رو میگیرن!
وقت هم که انگار مثل مردم روزه گرفته و نای حرکت و تکون خوردن نداره…
اون قدر آروم میگذره که آدم دیوانه میشه!
حالا اگر روزهای خوشی و شادی باشه به قدری با سرعت میگذره که اصلا آدم نمیفهمه کی زمان گذشت!
به هر حال هر چی که بود تموم شد و رفت…
از ماه رمضان امسال هم یه خاطره ی تلخ برای ما به یادگار موند همین و بس…
اون اتفاق لعنتی تمام روح و روانم رو به هم ریخت!
همیشه اینطور ضربه ها تا چندین روز نا کتم میکنه و مدت زیادی طول میکشه که خودم رو پیدا کنم!
باید تشکر کنم از دوست جدیدی که پیدا کردم..
درسته که از من دوره و نمیتونیم همدیگه رو ببینیم اما هر وقت باهاش تلفنی صحبت میکنم حس آرامش عجیبی بهم دست میده…
احساساتمون خیلی به هم نزدیکه و خوب میتونیم همدیگه رو درک کنیم!
به هر حال خوشحالم که یه دوست خوب پیدا کردم و میتونم حرفهای دلم رو بهش بزنم و مطمئن باشم که پیش خودش نگهشون میداره…
چند وقتیه که برادرم مجید برگشته…
حالا داره ادامه ی خدمت سربازیش رو انجام میده…
الان دو ساله که نامزده و هنوز نتونسته مراسم ازدواجش رو برگزار کنه…
خانواده ام دچار بحران های بزرگی شده و انگار یه جورایی نمیتونیم حلشون کنیم!
میدونید خانواده ای که بزرگترش رو از دست بده بیشتر از این نمیشه!
از وقتی که پدرم بیمار شده و تسلطش رو بر روی خانواده از دست داده همه چیز به هم ریخته و انگار درست بشو هم نیست!
به هر صورت مجید تا آخر تابستون خدمت سربازیش رو تموم میکنه و بعدش باید مراسم ازدواجش رو برگذار کنه…
توی این مدت باید کارش رو هم شروع کنه که بعد از ازدواج محتاج کسی نباشه…
با توجه به مشکلات مالی که وجود داره و حقوق ناچیزی که پدرم از بیمه دریافت میکنه امکان برگزاری جشن عروسی به هیچ وجه وجود نداره!
من و خواهر بزرگترم هم اون قدر تمکن مالی نداریم که بتونیم از عهده ی برگزاری یه جشن عروسی بر بیاییم…
موضوع دیگه بحث عمل جراحی مادرم هست که باید هر چه زودتر انجام بشه…
زانوهاش باید عمل بشن چون دیگه توان راه رفتن نداره…
پزشکش میگه که زانوهاش کاملا از بین رفتن و باید به جاشون مَفصَلِ مصنوعی گذاشته بشه…
من امسال مادرم رو بیمه کردم تا بتونه این عمل رو انجام بده…
بیمه تمام هزینه ها رو پرداخت میکنه اما یه مشکل وجود داره!
اونم اینه که باید پول خرید مَفصَل ها رو که حدود پانزده ملیون میشه نقدا پرداخت کنیم و فاکتورش رو به بیمه بدیم و اونها هم بعد از سه ماه به ما برش گردونن….
تهیه ی این پانزده ملیون برای ما تقریبا غیر ممکن هستش…
با مدیر بیمه صحبت کردم تا شاید بتونم یه مساعدتی از طرف اونها دریافت کنم اما اونها قبول نکردن که هزینه خرید مَفصَل هارو پیشتر به ما پرداخت کنن…
فقط تنها راهی که مونده صحبت با فروشنده ی تجهیزات پزشکی هستش….
امیدوارم قبول کنه تا بهش چک سه یا چهار ماهه بدیم و اون به ما در قبال چک مَفصَل بفروشه…
قراره یکی از همکارهام با فروشنده صحبت کنه و موضوع رو بهش بگه…
همکارم میگفت که: با فروشنده آشناست و شاید بتونه مشکل ما رو حل کنه…
اگر این اتفاق بیفته خیلی خوب میشه چون مادرم بد جور داره درد میکشه…
از اون طرف برای خواهر ته تقاریم هم خواستگار اومده و اون هم بهشون جواب مثبت داده!
بعد از چند باری که خانواده ی داماد اومدن و رفتن موفق شدن که جواب مثبت بگیرن و یه جورایی داره وصلت سر میگیره…
پری شب برای گذاشتن قرار مدارها و صحبتهای اولیه به خونه ی پدرم اومده بودن…
روز قبلش مادرم باهام تماس گرفت و موضوع رو بهم گفت…
توی این مدت خواهر ها و مادرم همش بهم گوش زد میکردن که این قضیه رو خودت باید حل کنی…
مادرم میپرسید: محسن میخوای چقدر مهریه برای خواهرت تعیین کنی؟!
من واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم؟!
آخه مگه من دختر شوهر دادم تا از این طور مراسمات سر در بیارم؟!
اینها رو که بهشون میگفتم با این جواب که (مگه غیر از تو کس دیگه ای هم هست؟) رو به رو میشدم!
بعدش هم میگفتن که: حالا این دفعه یاد میگیری!
خواهر بزرگترم هم هی میگفت باید خونه رو بفروشید و با پولش این دوتا رو راه بندازید!
نمیفهمیدم چه کسی باید این کار رو انجام بده!
پدرم که زیاد تمرکز حواس نداره و نمیتونه این کار رو انجام بده!
من و مجید هم زیاد از معامله و این حرفها سر در نمیاریم!
حالا واقعا مونده بودم که باید چیکار کنیم!
تنها کسی که میتونستیم روش حساب کنیم یکی از عمو هام هستش که در این گونه موارد دوست و آشنا زیاد داره…
پری روز قبل از افطار داماد به همراه پدر, مادر, خواهر برادر و دامادشون به خونه ی پدرم اومدن…
یه ساعتی نشستن و صحبت هایی رد و بدل شد…
داماد ظاهرا پسر خوبی به نظر میومد و خانواده ی محترمی داشت…
بعد از کمی صحبت و معرفی افراد هر دو خانواده به همدیگه رفتن سر اصل مطلب..
در پایان ۱۱۴ سکه به عنوان مهریه تعیین شد و قرار شد خانواده ی داماد پنج قطعه از جحازیه رو به عنوان شیربها بخرن…
خب برگزاری مراسم عروسی و این چیزها هم که طبیعتا بر عهده ی خانواده ی داماد هست…
بعدش هم گفتن که ما قصد داریم تا پایان سال جاری مراسم ازدواج رو برگزار کنیم و دوست نداریم این موضوع زیاد طول بکشه…
قرار شد پنجشنبه ی همین هفته یه مراسم شیرینی خورون کوچولو برگزار کنن و هر دو خانواده اقوامشون رو به این مراسم دعوت کنن تا قضیه دیگه علنی بشه…
توی همون مراسم همه از قول و قرارهای ما و خانواده ی داماد باخبر میشن و بعدش یه سیقه ی محرمیت موقت خونده میشه تا عروس و داماد بتونن مقدمات عقد داعم رو انجام بدن…
خب طبیعتا باید اولین کاری که میکنن انجام آزمایش های ازدواج باشه و بعد از اینکه مطمئن شدن مشکل خاصی وجود نداره با یه محضر هماهنگ میشن و اونجا به عقد دائم همدیگه در میان…
بعد از رفتن اونها ما موندیم و مشکلات تهیه ی جحاز و برگزاری مراسم ازدواج مجید!
باید هر دو مراسم امسال برگزار بشه و هر دو برن سر خونه زندگیشون…
سر همین قضیه بحث و مشاجره بالا گرفت و هر کس یه چیزی گفت….
پدرم میگفت که من نمیتونم خونه رو به حراج بذارم…
مادرم میگفت: من اختیاری ندارم و نمیتونم هیچ کاری انجام بدم و خطاب به پدرم میگفت: این خودش میدونه و به من اصلا مربوط نیست که میخواد پولش رو از کجا بیاره…
دیگه همه یه جورایی داشتن باهم به شکل دعوا صحبت میکردن….
پدرم هم اعصابش به هم ریخته بود و داشت زمین و زمان رو فحش میداد!
من روی صندلی نشسته بودم و داشتم بقیه رو تماشا میکردم…
بلند شدم و رفتم و کنار عمو نشستم…
با کمک اون همه رو آروم کردیم و به پدرم گفتیم که چاره ای جز فروش خونه نداره…
میدونم قلبا پدرم هیچ وقت راضی به این کار نمیشه ولی انگار چاره ای نداشت و مجبور شد قبول کنه…
با اصرار من و زن عمو و مادرم, عمو راضی شد که به همراه مجید و پدرم پیش یکی دو تا از دوستاش که مشاور املاک دارن برن و خونه رو برای فروش بذارن…
راستش عمو هم میترسید که توی موضوع فروش خونه دخالت کنه و بعدها پدرم بهش گیر بده که تو باعث شدی من خونه رو بفروشم واسه همین اصلا دوست نداشت در این مورد همکاری بکنه…
بعد از رفتنشون به مادرم گفتم: حالا برای پنجشنبه کیارو میخوایین دعوت کنین؟!
این سوالم خواهر بزرگم رو عصبانی کرد…
آخه درد ما یکی دو تا که نیست!
از این طرف مادرم با خاله ها و مادرش مشکل داره و جز یکی دو تاشون با بقیه رفت و آمد نداره…
از اون طرف هم پدرم با یکی دو تا از برادرهاش دعوا کرده و باهاشون ارتباطی نداره…
برادر بزرگترم هم که کلا چند سالی هست با ما قطع رابطه کرده…
هر چقدر تلاش کردم که بهشون بفهمونم بابا بذارید ما همه رو دعوت کنیم و این مراسم باعث رفع کدورتها بشه و همه با هم آشتی کنن, موفق نشدم…
انگار مشکل خیلی بزرگتر از اینهاست که بشه به این سادگی حلش کرد…
خواهرم میگفت ما با کسی مشکل نداریم و اونها باعث ایجاد این همه کدورت شدن…
بعدش هم شروع کرد به تعریف کردن که فلانی چیکار کرده و اون یکی چی گفته و از این حرفهای خاله زنکی برای زن عمو…
آخرش هم گفت: خب کارهایی که اینها کردن قابل بخشش نیست و ما نمیتونیم دعوتشون کنیم…
منم دیگه بی خیال شدم و قضیه ی دعوت مهمان ها رو به عهده ی خودشون گذاشتم…
چند دقیقه بعد عمو, مجید و پدرم برگشتن…
عمو گفت: به دوستش سپرده که خونه رو هر چه زودتر بفروشه…
اون هم قول داده که هرچه زودتر این کار رو انجام بده…
هر چه اصرار کردیم عمو و زن عمو برای افطار نموندن و خداحافظی کرده و رفتن…
خواهرم هم پشت سرشون به همراه پسرش به خونشون رفت…
یه گوشه نشستم و به فکر فرو رفتم…
تمام مشکلات از روزی شروع شد که داماد خدا بیامرزمون از دنیا رفت…
خاطره ی تلخ اون شب هیچ وقت یادم نمیره…
درست بیست روز مونده بود به مراسم ازدواج من…
تابستون بود و قرار بود صبح روز بعد من و خواهر و نامزدم برای انجام برخی خریدها به تهران بریم و چند روز بعد دوباره برگردیم و مراسم رو برگزار کنیم…
بعد از ظهر اون روز من بلیط خریدم و آماده حرکت شدیم…
اون موقع خواهرم در تهران زندگی میکرد و در خونه ی پدرم مهمان بود…
شب بعد از شام همه دور هم نشسته بودن و داشتیم چای بعد از شام رو میخوردیم که یه هو تلفن خونه زنگ خورد…
پدرم که نزدیکتر از همه بیخ تلفن نشسته بود گوشی رو برداشت…
نمیدونستیم چه کسی پشت خط بود…
هر کسی که بود خبر فوت دامادمون رو به پدرم داد و ازش خواست هرچه زودتر به تهران برن…
پدرم سریع تلفن رو قطع کرد و گفت که, عموتون بود…
همه با وحشت پرسیدیم چی شده؟!
اون سعی میکرد خونسردیش رو حفظ کنه و کسی چیزی نفهمه اما از رنگ چهره و لرزش دستهاش فهمیدیم اتفاق ناگواری افتاده…
ادامه داد قاسم تصادف کرده و بردنش بیمارستان باید هر چه زودتر خودمون رو برسونیم….
خواهرم انگار همه چیز رو فهمیده بود…
بنابراین شروع به شیون کرد…
داد میزد و گریه میکرد و میگفت: من میدونم تو دروغ میگی و بچه هام بی پدر شدن!
شب عجیبی بود!
اونها رفتن و ما موندیم و یه عالمه درد…
دامادمون نمونه ی یک انسان واقعی بود…
به قدری آدم خوب و با اخلاقی بود که توی فامیل از کوچیک تا بزرگ همه دوستش داشتن و از هم صحبت شدن با اون لذت میبردن…
انگار درسته که میگن: خدا خوبها رو زودتر میبره پیش خودش….
اون شب تا صبح گریه کردیم و نخوابیدیم….
صبح دیگه انگار همه چیز مشخص شده بود و کلی آدم دور و برمون جمع شده بودن…
یادمه تا چند شب فقط گریه میکردم و نمیتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم…
تا مدتها غم از دست دادن آقا قاسم توی دلامون سنگینی میکرد و هنوز هم که هنوزه وقتی اسمش میاد اشک تو چشمهای همه جمع میشه…
بعد از برگزاری مراسم ختم خواهرم به همراه دوتا بچه هاش به زنجان اومدن و از اون موقع اینجا ساکن شدن….
درست چند ماه بعدش پدرم سکته ی مغزی کرد و از اون به بعد تا به امروز خانواده دچار یه بحران اساسی شد…
غم از دست دادن آقا قاسم برای پدرم مثل غم از دست دادن یکی از پسرهاش بود!
اون شب خیلی فکر کردم تا شاید بتونم یه راهی برای حل مشکلات خانواده پیدا کنم, ولی راه به جایی نبردم و فقط غصه ی بدبختیهایی رو خوردم که از اون موقع تا به حال بر سرمون اومده…
نمیدونم تا کی باید این همه مشکلات و گرفتاری رو تحمل کنیم, اما اینو میدونم که دیگه طاقت هممون طاق شده و دیگه توان تحمل این همه بدبختی رو نداریم…
فقط میتونم دعا کنم که خدا خودش یه روزی بهمون رحم کنه و یک بار دیگه شادی رو به خانواده ام برگردونه…
جز خدا کسی رو نداریم که بهش پناه ببریم…
خودش باید دستمون رو بگیره و از بار غمهامون کم کنه…
به امید اون روز…

4 دیدگاه ها

  • سلام محسن جان واقعا دنیا این طوری است هر کسی یه جوری مشغولش شده اصلا به هیچ کس روی خوش نشون نمیده که نمیده ایشالا خدا با خانوادتون صبر و شادی بده و آقا قاسم رو هم بیامورزه

    • درود بر دوست عزیزم.
      از لطف و محبتت بی نهایت سپاسگزارم.
      خدا پدر شما رو هم قرین رحمتش قرار بده.
      ممنونم که خوندی سیروس جان.
      پیروز و شادکام باشی.

  • خیلی ها اعتقاد دارن که مشکل از خود مذهب نبوده که تو طول تاریخ هر کشور بدبختی که مذهب توش نفوذ کرده به خاک و لجن کشیده شده و پسرفت کرده مردمش تو فقر دست و پا زدن و فلان و فلان … اون خیلیا همون کسایی هستن که اگه خود خدا هم بیاد زمین بگه دروغ گفتم به صلیب میکشنش و بعد به درگاهش دعا میکنن … حقیقت تمام تاریخ جلو چشم های ما بوده ، تمام تاریخ ، حتی یک استثنا وجود نداره … مذهب در ذات خودش انسان ها رو به تباهی میکشه … مذهب وقتی به قدرت میرسه ذات خودش رو نشون میده … و برای شما و همه افراد مثل شما ، متاسفم که دیگه دیر شده ، تو خونتون اون خون کثیف جریان داره … ولی برای سلامت آسایش بچه هاتون و نسل های آینده حد اقل از خودتون شروع کنین و تو اولین قدم مذهب و همه تاثیراتش رو از وجودتون بریزین بیرون … یا در فقر و دعا شاهد منقرض شدن تمام افکار مقدس کثیفتون باشین.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

20 − 13 =