لالا کن دخترِ زیبای شبنم..
لالا کن رویِ زانویِ شقایق..
بخواب تا رنگِ بی مهری نبینی..
تو بیداریه که تلخه حقایق..
تو مثلِ التماسِ من میمونی..
که یک شب رویِ شونه هام چکیدم..
سرم گرمِ نوازشهای اون بود..
که خوابم برد و کوچِش رو ندیدم..
حالا من موندم و یه کنجِ خلوت..
که از سقفش غریبی چکه کرده..
تلاطمهای امواجِ جدایی..
زده کاشونمو صد تکه کرده..
دلم میخواست پس از اون خوابِ شیرین..
دیگه چشمم به دنیا وا نمیشد..
میونِ قلبِ متروکم نشونی..
دیگه از خاطره پیدا نمیشد..
صدام غمگینه از بس گریه کردم..
ازم هیچ اسم و هیچ آوازه ای نیست..
نمیپُرسه کسی، هِی در چه حالی؟!
خبر از آشنایِ تازه ای نیست..
پی نوشت
رو نیمکتِ پارک نشسته بود و به پسر بچه ای نگاه میکرد که نمیتونِست بادبادک هوا کنه..
هر چی نخ رو باز میکرد و با سرعت میدوید بادبادک بالا نمیرفت که نمیرفت!
پسر بچه دیگه نفَسِش بند اومده بود، ولی همینطور ادامه میداد..
چشماش به تلاش و خستگیِ پسر بچه بود که رو کرد به من و گفت:
تو از باختن میترسی؟!
گفتم: همه میترسن ولی من دیگه ترسم ریخته..
چشماش ازم پرسید چرا؟!
یه پوس خَند زدم و گفتم: بعضی بازیها دو سر باخته..
قبل از شروع شدن میدونی دیر یا زود میبازی!
واسه همینم بدون ترس از باخت فقط از بازی لذت میبری..
با تعجب گفت: فقط یه دیوونه میتونه واردِ یه بازی بشه که میدونه دو سر باخته..
من که خیلی وقته دیگه هیچ بازی رو شروع نمیکنم..
آخه میدونی؟ باختن خیلی عذاب آوره..!
بهش نگاه کردم و گفتم: آره ولی عذابِ اصلی جاییه که روز به روز موهای سفیدت بیشتر بشه و تو هنوز معنیِ زندگی رو درک نکرده باشی..
بهم گفت: معنیِ زندگی چیه که تو دائم تکرارش میکنی؟!
بگو، بگو منم بدونم..
تو چشماش زُل زدم و گفتم: زندگی یعنی اینکه کاری رو که دوست داریم، انجام بدیم، حتی اگه به چیزی که میخواییم نرسیم..
یعنی همین تلاش کردنها، بدون اینکه به نتیجش فکر کنیم..
دیگه هیچ جمله ای بینمون رد و بدَل نشد..
نِشَستیم و پسر بچه ای رو نگاه کردیم که داشت زندگیشو میکرد..
بدون دیدگاه