میسوزم و عطرِ یادهای تو را میدهم..
عطرِ بالِ پرنده ای تازه سال، که به اشتیاقِ قوسِ قَزَح پَر گرفت و به خانه ی خود برنگشت..
یادهای تو دریاست و من نهنگِ گم شده ای که در پیِ قویی در جویی غرق شد..
یادهای تو بارانی سرکش است که به اشتیاق دهانم مست میکند و سر به شیشه ی آسمان میکوبد..
صبحی ژاله بار است که میبارد بر من، بیدارم میکند و آفتاب چشم گشوده به من صبح بخیر میگوید..
پی نوشت
واردِ سیُ هفتمین سالِ زندگی شدم..
یه هفته هم ازش گذشت..
وقتی روزِ تولدم میرسه، چند روزی خیلی به هم میریزم..
همش با خودم درگیرم و میگم: یک سالِ دیگه هم گذشت و من هنوز هستم..
آخه مگه چی میشد هجدهِ مرداد من به دنیا نمیومدم؟!
و هر سال هم آرزو میکنم که هجدهِ مردادِ سالِ بعد رو نبینم اما..
اونقدر تو خودم بودم که نفهمیدم این هفته چطور گذشت..
یکی ازم پرسید: اتفاقی افتاده؟!
گاهی وقتا برای بعضی از سوالها هیچ جوابی نداری..
دستِ خودت نیست، طوری رفتار میکنی که انگار نشنیدی..
اگرچه جوابِ سوال مثلِ روز روشنه، اما تو بدونِ هیچ توضیحی با یک نهِ باور نکردنی، احمقانه ترین دروغِ زندگیت رو میگی..
بعضی سوالها رو نباید پرسید..
بعضی جوابها رو نباید داد..
همیشه یه حرفایی هست که اگر نگفته بمونه، شنیدنی تره..
اتفاقی افتاده؟!
جواب میدی: نه..
بعد توی چشماش خیره میشی و توی دلت تکرار میکنی: نه، واقعا نه!!
راستش اتفاق تو بودی که هیچ وقت برای من نیفتادی..
بدون دیدگاه