عاقلی بودم که عشق آمد امانم را گرفت
بندبند جسم و جان و استخوانم را گرفت
لال گشتم تا که عشق آمد ب ایوان دلم
در ازای این محبت او زبانم را گرفت
با اشاره من بِدو گفتم که خوشحالم ولی
او به حالم گریه کرد, شوق نهانم را گرفت
کور و کَر بودم نفهمیدم که عقلم را ربود
با جنون آمد سراغم وای, ایمانم را گرفت
من شدم کافر پرستش کردم او را تا خدا
او خدایم گشت و از من آسمانم را گرفت
بر زبان راندم بگویم حرف دل را با کسی
او ز من غارت نمود شرح بیانم را گرفت
خواستم با او بگویم راز این قلب حزین
هجر آمد مهلت و وقت و زمانم را گرفت
بدون دیدگاه