عاقبت یار که جانم به جهان بود برفت.
سر شیدا شده را قدِ کمان بود برفت.
حاصل دل شده غم, زین تب عشق!
تابِ من کَز دلِ شیدا به امان بود برفت.
حرف دل جز قدِ رعنای نگارم نبُوَد!
آنکه از خون به دلم کل زمان بود برفت.
چشم و گیسوی نگارم شده بود نقشِ دلم!
نقش گیسو به دلم همچو عنان بود برفت.
یار رفت و چنان هجرِ رُخَش ماند به دل!
چشمِ مستش که به دل جمله ی جان بود برفت.
دل و دیده به غمش کرد عذابی ابدی!
به دلم جز غمِ او هر چه نشان بود برفت.
عمر گرفت و صورتِ صد چین شده مزد!
دل بدادم به عوض هر چه توان بود برفت.
همرهِ عشق نشد تا که به من کام دهد!
تلخیِ هجر بر این روح و روان بود برفت.
پی نوشت
شاید روزی برگردی..
روزی که دیگر تپش های قلبم با منطقی حساب شده به جای تکرار اسمت فقط خون پمپاژ میکند و مثل رباتی عاری از هر حس لحظاتم را میکُشَم..
آن روز, دیگر پشیمانی چه سود؟!
تو اشک میریزی!
فقط و فقط سایه ی عذاب آورِ روحِ سرخورده ام را با جان کندن به دنبال خود میکشم..
میدانی چرا؟!
آخر من از همان روزی که رفتی جان دادم و تمام شدم!!
بدون دیدگاه