صبح بارانی 18 آبان 99

پرسیدی خوبی؟!
جواب دادم که: خوبم..
گفتم خوبم، چون نمیخواستم بدونی غمگینم..
نگفتم غمگینم، چون نمیخواستم بدونی دلتنگم..
دلتنگی یه حسه..
حسی که الزاما آدم نسبت به همه نداره..
دلتنگی چیزی نیست که آدم مجبور باشه به زبون بیاره..
برای کسی که تو رو بلده، صدای دلتنگی اونقدر بلنده که میتونه اون رو بشنوه..
مگر اینکه نخواد بشنوه!
گوش کن..
چطور میتونی این صدا رو بشنوی و طاغت بیاری؟!
من غمگینم اما باز هم اگه حالم رو بپرسی میگم: خوبم..
خوبم، چون هنوز دلم برات تنگ میشه..
خوبم، چون هنوز خوابِ بوسیدنت رو میبینم..
خوبم، چون به چیزی جُز برگشتن به آغوشت فکر نمیکنم..
ببین چه بارونِ قشنگی اومده!
هوا دو نفره ی دو نفره شده..
اما پاییز بدونِ تو پر از غم و دلتنگیه..
مخصوصا وقتایی که بارون میاد..

پی نوشت

چه زیبا بود اگر پاییز بودم..
وحشی و پرشور و رنگامیز بودم..
نغمه ی من همچو آوای نسیمِ پَر شکسته..
عطرِ غم میریخت بر دلهای خسته..
پیشِ رویم چهره ی تلخِ زمستانِ جوانی..
پشتِ سر آشوبِ تابستانِ عشقی ناگهانی..
سینه ام مَنزِلگَهِ اندوه و درد و بدگمانی..
کاش چون پاییز بودم..
کاش چون پاییز سرد و ملال انگیز بودم..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

20 − 10 =