قیچی آوردم برای آخرین بازیِ هفت سنگ و قیچی کردم دستت رو که هیچی توش نبود..
آخرین هفت سنگی که هیچکس اون سنگا رو نچید..
یا آخرین چشمی که گذاشتی و قایم شدم، ولی پیدام نکردی..
اومدم بیرون، تموم شده بود، همه رفته بودن..
قرار بود فردا هممون بزرگ بشیم..
چه خوب! چقدر دعا میکردم که زودتر بزرگ بشم..
من نمیدونستم دنیای آدم بُزُرگا دنیای کاغذ و قیچی نیست، دنیای سنگاست!
سنگایی که دستهای صاف رو هم مچاله میکردن..
کاش یکی بهم میگفت که توی هفت سنگِ آدم بُزُرگا، سنگ روی سنگ بند نمیشه..
چِشامون رو بستن، ولی قایم نشدن!
چِشامون رو باز کردیم و اونا برنده شده بودن!
دنبالِ دستات میگشتم، همون دستایی که تو آخرین هفت سنگ بِهِم باختی..
گفتم نذار تنها بمونم، مثلِ آخرین بازی که هیچ وقت دنبالم نگشتی!
گفتی وقتش شده یاد بگیریم که تک از همه بالاتره، حتی وقتی حکم دِلِه..
چرا بازی ها اینقدر فرق میکرد؟!
یادِ مشقِ بابا نان داد افتادم..
کاش این مشق رو انشای بابا چطور نان داد میکردن..
اون وقت میفهمیدم رو دستای پینه بسته رو به آسمون، دعایی بر آورده نمیشه..
اون وقت با دستای کوچیک رو به آسِمونا، آرزوی دنیای بزرگ نمیکردم..
از اون همه نوشتن و مشق فقط اینو یاد گرفتم که واژه ی گذشتن رو روی بگذریم صرف کنم..
شاید زمینِ ما کج بود که هیچ وقت هفت سنگ نشد یا شاید هم اونقدر گِرد نبود که به هم برسیم..
هنوز دستام قیچی بود، هِی میبریدم، هم هر روز از خودم، هم..، بگذریم!

پی نوشت

عقل بیهوده سرِ طرحِ معما دارد..
بازیِ عشق مگر شاید و اما دارد؟!

با نسیمِ سحری دشتِ پر از لاله شکفت..
سِرِ سربسته چرا اینهمه رسوا دارد؟!

در خیال آمدی و آینه ی قلب شکست..
آینه تازه از امروز تماشا دارد..

بس که دلتنگم اگر گریه کنم میگویند..
قطره ای قصدِ نشان دادنِ دریا دارد..

تلخیِ عمر به شیرینی عشق آکندست..
چه سر انجامِ خوشی گردشِ دنیا دارد..

عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت..
چه سخنها که خدا با منِ تنها دارد..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دوازده − یازده =