چند وقته دلت میخواد گریه کنی، ولی نتونستی؟!
چند وقته دلت گرفته، ولی حال و حوصله ی خیابون گردی نداری؟!
چند وقته دلت بقل میخواد، از اون عاشقانه ها؟!
ولی کجاست عشقت؟!
داره چیکار میکنه؟!
اصلا حواسش هست تنهایی؟! حواسش هست دلتنگی؟!
نه.. انگار نیست!
صدای زنگِ گوشی هم که میاد، امیدی ندارم که تو باشی..
حتی صدای ویبره ی پیامم که میاد، نمی پَرَم رو گوشی، چون میدونم اونم همراهِ همیشگیِ من تبلیغاته!
دیگه انگار رفتی و گم شدی توی فاصله ها..
گم شدی توی شلوغیِ این خیابونا..
نه دستام برات آشناست، نه بوی عطرم، نه حتی چهره ام..
بغضِ کدوم آسمون شکست که صدای شکستن قلبم رو نشنیدی و فکر کردی آسِمونه؟!
کدوم جاده رو گم کردی که دیگه به من نرسیدی؟!
شایدم گم نکردی، خرابش کردی!
آره خرابش کردی این همه علاقه رو..
تو با بی تفاوتی منو از آهن هم سختتر کردی!
جوری که نه دیگه میتونم به جُکی بخندم و نه متنای عاشقانه اشکم رو در میاره..
هیچی.. من تموم شدم!
پایان نامه مبارک..
پی نوشت
گر عقل پشتِ حرفِ دل اما نمیگذاشت..
تردید پا به خلوتِ دنیا نمیگذاشت..
از خیرِ هست و نیستِ دنیا به شوقِ دوست..
میشد گذشت، وسوسه اما نمیگذاشت..
اینقدر اگر معتلِ پرسش نمیشدم..
شاید قطارِ عشق مرا جا نمیگذاشت..
دنیا مرا فروخت ولی کاش دستِ کم..
چون بَردگان مرا به تماشا نمیگذاشت..
شاید اگر تو نیز به دریا نمیزدی..
هرگز به این جزیره کسی پا نمیگذاشت..
گر عقل در جدالِ جنون مردِ جنگ بود..
ما را در این مبارزه تنها نمیگذاشت..
ای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین..
در خون مرا به حالِ خودم وا نمیگذاشت..
ما داغدارِ بوسه ی وسلیم چون دو شمع..
ای کاش عشق سر به سرِ ما نمیگذاشت..
بدون دیدگاه