بهمن هم از راه رسید…
ماهی که من همیشه منتظرش میشدم….
آخه تولد عشقم توی این ماهه…
همیشه کلی واسه روز تولدش برنامه میریختم!!
کلی پیامک تبریک تولد توی گوشیم جمع میکردم و روز تولدش از صبح تا شب براش میفرستادم…
این سومین تولدیه که دیگه ندارمش…
بی معرفت بد جور تنهام گذاشت و رفت…
خاطراتو که مرور میکنم میبینم که بهانههاش واسه رفتن به هیچ وجه موجه نبود…
اما حالا چه میشه کرد؟!
فقط میتونم اینجا بنویسم اونم فقط برای دل خودم…
چون حتی معلوم نیست کسی نوشتههامو بخونه یا نه!!
هر چند مهم هم نیست چون من مینویسم تا دلم آروم بشه…
قبل از اینکه اینجا بیام چند تایی وبلاگ هم ساخته بودم که توشون مینوشتم و خودمو خالی میکردم ولی هر کدوم به دلیلی حذف شدن…
اولین وبلاگ مال زمانی بود که خودشم بود و من همیشه خاطراتمونو اونجا میذاشتم…
بعد از رفتنش اونجا شد محلی برای نوشتن دردام…
ولی اونقدر تهدیدم کرد که: (حق نداری اونجا چیزی از من بنویسی و اگر بنویسی شکایت میکنم و از این حرفا) تا مجبور شدم پاکش کنم…
مطالب دو تای بعدی هم به دلیل کم لطفی سرویس دهندهء وبلاگ حذف شد و خلاصه تمام نوشتهها و خاطراتم از دست رفت…
اما حالا اینجا خیالم راحته…
چون اینجا دیگه مال خودمه و راحت میتونم توش بنویسم…
امروز هوا کاملا ابریه!!
انگار که بد جور میخواد بباره…
فکر کنم بارون تندی بیاد…
منم که عاشق بارونم…
ولی شاید هوا کمی سردتر بشه و برف بیاد…
خب چه بهتر…
همیشه روز اول هفته به زور میام سر کار…
به قول بعضیا که میگن: (شنبه خر است)…
انگیزهای برای کار کردن ندارم…
اگه به میل خودم بود ول میکردم و میرفتم… اما چه کنم که زندگی خرج داره و نمیشه بیگدار به آب زد…
نمیدونم چرا خاطرات و گذشته دست از سرم بر نمیدارن و همهاش خودشونو پرت میکنن توی فکرم…
انگار هیچ وقت از دستشون خلاصی پیدا نمیکنم…
دلم میخواد مثل گذشته بشم…
بدون هیچ عشقی توی دلم…
و بدون حس دلتنگی برای کسی که نیست…
حیف جوونیم که از دستام رفت….
واقعا هیچ چیزی ازش نفهمیدم…
عمر گران بود که غافل گذشت و رفت…
بعضی وقتا میمونم که از چی و از کجا بگم؟!
اما شاید فعلا این شعر گویای حرفهای توی دلم باشه…
از دست عزیزان چه بگویم ؟ گله ای نیست
گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست
سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم
هر لحظه جز این دست ، مرا مشغله ای نیست
دیری ست که از خانه خرابان جهانم
برسقف فروریخته ام چلچله ای نیست
در حسرت دیدار تو ، آواره ترینم
هر چند که تا منزل تو فاصله ای نیست
بگذشته ام از خویش… ولی از تو گذشتن
مرزی ست که مشکل تر از آن مرحله ای نیست
سرگشته ترین کشتی دریای زمانم
می کوچم و در رهگذرم اسکله ای نیست
من سلسله جنبان سر عاشق خویشم
بر زندگی ام سایه ای از سلسله ای نیست
یخ بسته زمستان زمان در دل بهمن
رفتند عزیزان و مرا قافله ای نیست
بدون دیدگاه