در چشم به هم زدنی فصلِ بهار اومد و رفت..
انگار همین دیروز بود که سالِ ۹۷ شروع شد..
سه ماه گذشت و از پس فردا، روزهای گرمِ تابستون شروع میشن..
خیلی زود فصلِ بهار تموم شد..
تموم شد و هیچ بهره ای ازش نبُردم..
روزهای کپی گرفته شده از هم به سرعتِ برق و باد اومدن و رفتن..
روزهای آغازینِ سال رو با سفر شروع کردم و بعدش دیگه همه چیز یکنواخت و بی رنگ بود..
عروسیِ داداشم هم برام پر از استرس و نگرانی بود..
بعدشم که ماه رمضان از راه رسید و یک ماه به کرختی و بی حوصلگی گذشت..
از اولِ سال تصمیم گرفتم که نواختنِ سازِ سه تار رو شروع کنم و یاد بگیرم..
پنج جلسه بیشتر سرِ کلاس نرفتم و بعدش تعطیل شد..
راستش نتونستم با استاد، ارتباطِ خوبی برقرار کنم بنابر این کنسلش کردم تا با یک استادِ دیگه شروع کنم..
هرچند قبل از شروع، با مدرسم صحبت کرده بودم و شرایطم رو براش توضیح داده بودم اما ایشون به دلیلِ نداشتنِ تجربه ی کار با یک فردِ نابینا خوب نتونستن مطالب رو اون طور که باید و شاید به من توضیح بدن..
البته پیشرفتم خوب بود ولی نه به خاطرِ وجودِ استاد بلکه به واسطه ی همت و علاقه ای که خودم داشتم پیشتر دروس رو کار میکردم و یاد میگرفتم..
ولی با توجه به مشکلتر شدن درسها و تغییراتِ پوزیشن در دستِ چپ نیاز داشتم که استاد درست و خوب راهنماییم کنه که متاسفانه موفق نشد..
فقط روی چهار پایش مینشست و ساز رو میزد و توضیحاتی میداد که من خیلی متوجه نمیشدم..
چیزهایی هم که میفهمیدم به واسطه ی سابقه ی فعالیتِ ۱۸ ۱۹ ساله ام در دنیای موسیقی بود..
خلاصه اینکه تصمیم گرفتم استادِ دیگه ای پیدا کنم..
تلفنی باهاش صحبت کردم و ایشون قرارِ یک ملاقات رو برای شنبه گذاشتن تا از نزدیک با هم صحبت کنیم..
حالا ببینیم که چی پیش میاد..
توی این یک ماه و خورده ای کلا تمرینی انجام ندادم و ساز رو از جعبش بیرون نیاوردم..
راستش یه جورایی دلزده شدم..
اما خب بالاخره یه راهی واسش پیدا میکنم و اگر نشد نهایتا بی خیالش میشم..
ساز رو یکی از دوستانم در اصفهان برام خرید و ارسال کرد..
استاد صنیعیِ بزرگوار که از اساتیدِ بسیار خوبِ تار و سه تار هستن..
حیف که به دلیلِ فاصله ی زیادِ شهر هامون نمیتونن به من آموزش بدن..
سازِ سه تار رو به خاطر حزنی که داره و اون حسِ تنهاییش خیلی خیلی دوست داشتم و دارم..
خلاصه اینکه روزها همینطور از پیِ هم میان و میرن و آخرش هم هیچی به هیچی..
بعد از مراسمِ عروسی نه جایی رفتیم و نه کاری کردیم..
نهایتا جمعه ها با خانواده توی خونه ی پدرم جمع شدیم و آخرِ شب هم هرکس رفته سرِ خونه و زندگیِ خودش..
از اواسطِ سالِ گذشته آپارتمانِ کوچیکمون رو برای فروش گذاشته بودم..
قیمتِ زیادی نداشت ولی مشتری پیدا نمیشد..
به دلیل اینکه توی طبقه ی سوم بود و آسانسور نداشت..
یه واحدِ کوچیک بدون هیچ امکاناتِ جانبی..
مدتها بود که میخواستم این خونه ی لعنتی رو عوضش کنم..
ده سالِ پیش که خریدمش کلی ذوق داشتیم..
فکر میکردیم یه زندگیِ خوب و خوش در انتظارمونه..
اولش همه چیز خوب شروع شد اما طولی نکشید که خوشی ها رخت بر بستن و روزهای خیلی بد شروع شدن..
حالا ده سال گذشته و دیگه وقتِ رفتن رسیده..
این خونه پر از خاطراتی بود که از در و دیوارش روی سرم میریخت..
وقتی واردِ اون اتاقِ لعنتی میشدم تصاویری جلوی چشمام نقش میبست که باعث میشد نتونم هیچ وقت گذشته و اتفاقاتش رو فراموش کنم..
خاطراتی که یادی رو توی دلم زنده نگه میداشتن و نمیذاشتن تا اون تازگیش رو از دست بده..
خاطراتی که باعثِ عذابم بودن و مدام مثلِ سیلی تو گوشم میخوردن..
توی این سه چهار سال تمامِ ساعتهایی که تو خونه بودم رو توی اون اتاقِ لعنتی گذروندم و به جز برای انجامِ کاری ازش بیرون نرفتم..
اونجا خوابیدم و نشستم و حتی غذا خوردم..
اما دیگه تاب و تحملِ فشارِ اونجا رو ندارم..
در و دیوارهاش بهم حمله میکنن و میخوان نابودم کنن..
هر چه زودتر باید از اون اتاق فرار میکردم..
اما موقعیت و توانِ مالی این اجازه رو بهم نمیداد..
اواخرِ سالِ گذشته درخواستِ وام کردم و حدودِ ده روزِ پیش اون آپارتمانِ لعنتی رو با تمامِ خاطرات و اتفاقاتِ داخلش فروختم..
به دلیلِ افزایشِ قیمتِ زیاد در حوزه ی مسکن، خریدِ یه خونه ی دیگه خیلی دشوار بود..
ولی به هر زحمت و تلاشی که بود این کار هم انجام شد..
تا اواخرِ هفته ی آینده آپارتمانِ جدید رو که بزرگتر از اینجاست و امکاناتِ جانبیش هم تکمیله توی یه محله ی جدید تحویل میگیرم و احتمالا تا آخرِ تیر ماه اینجا رو برای همیشه ترک خواهم کرد..
اون احتمال هم به خاطرِ چند روز پیش و پس شدنش هست وگرنه رفتنمون قطعی شده..
به محضِ اینکه تحویلش بگیریم مقدمات آماده کردنش رو شروع میکنیم و بلافاصله کارِ اساس کشی شروع میشه..
و من برای همیشه این خونه ی لعنتی رو با تمامِ تصاویر و خاطرات و اتفاقاتی که توش افتاده ترک میکنم و احتمالا دیگه هیچ وقت اون طرفا پیدام نشه..
امیدوارم خونه ی جدید برام خوش یوم باشه و اتفاقاتِ خوب و جدیدی توش بیفته..
امیدوارم که بتونم اونجا رو با تمامِ متعلقاتش زیرِ خاک دفن کنم و از یاد ببرم..
خداحافظ خاطراتِ لعنتی..
خداحافظ گذشته ی تلخ..
خداحافظ خونه ی تاریک..
این چند روزِ باقی مانده رو با تماشای بازی های جامِ جهانی و کارهای دیگه خودم رو مشغول میکنم تا روزها آسونتر برام بگذره..
امروز هم که بازیِ ایران و اسپانیا رو شاهد خواهیم بود که امیدوارم نتیجه ی خوبی داشته باشه..
اسپانیا تیمِ قدرتمندی هستش و نتیجه گرفتن در برابرش خیلی دشواره..
امیدوارم یه معجزه مثلِ بازیِ ایران و مراکش واسه تیمِ کشورمون پیش بیاد..
به امیدِ پیروزی..
پی نوشت
دیواری از من کوتاهتر نبود برای تکیه دادن هایت؟!
آن هم فقط برای لحظه هایی که دلتنگ بودی، اما نه دلتنگِ من..
بلکه دلتنگِ آنهایی که عرصه ی زندگی را برایت تنگ کرده بودند..
دیواری از من کوتاهتر نبود تا قابِ چشمهایت را از آن آویزان کنی؟!
همان شبهایی که خسته بودی از انتظارهای بیهوده و چشم از تنهایی بر نمیداشتی..
راستی در نگاه های من دنبالِ چه چیزی میگشتی؟!
بعد از هربار رفتنت سهمِ من از تو و تمامِ آن روزها و ساعتها، تنها یادگاری هایی شد که با دستخطِ خود بر تنِ این دیوارها نوشته بودی..
و حالا با همان دستهای لرزان حکمِ تخلیه ی من را از این خانه ی متروکه امضاء میکنی و میگویی به سلامت..
قبول، اما انگار فراموش کرده ای کسی را که مدتها کنارِ همین بمبست گوش به سلامت سپرده بود..
این خانه و تمامِ دیوارهایش از آنِ تو..
اما فقط به من بگو از این به بعد دلتنگی هایت را به کدام نگاهِ عاشقانه فریاد میزنی وقتی دیواری کوتاهتر از من برای تو نیست؟!
بدون دیدگاه