به همین زودی و به چشم بر هم زدنی بهار و تابستون تموم شد و پاییز از راه رسید..
پاییزِ هزار رنگ و دلبر..
فصلی که خیلی ها منتظرِ رسیدنش هستن و بعضی ها هم خیلی علاقه ای بهش ندارن..
بارها گفتم که پاییز برای من همیشه دلهره آور و غمناک بوده..
اما خاطراتِ خوشِ زیادی از پاییز دارم..
آخه چند صباحی رو در پاییز با عشقی در دل و دست در دستش زندگی کردم..
حالا از اون روزهای به یاد ماندنی خاطراتی باقی موندن که پاییز رو برام زیبا جلوه میده..
درسته غروبِ روزهای پاییزی دلم پر آشوب میشه اما عمیقا از رسیدنش خوشحال و راضیم..
راستش از چند روزِ پیش بوی خوشش رو استشمام میکنم..
این چند روز رو همش در رفت و آمد بودیم و چون بیشترِ اوقات بیرون از خونه سپری میشد کاملا رسیدنِ پاییز رو توی کوچه ها و خیابون ها میدیدم..
خصوصا این که هوا هم خیلی خنک شده بود و بارشهای خفیفی هم داشتیم..
البته توی بعضی شهرها بارونِ تندی اومده بود و حتی ایجادِ سیل و خرابی کرده بود..
پری روز برای مراسمِ آشورا یه سَری به منزلِ پدر بزرگِ خدا بیامرزم توی روستا زدیم..
مراسمِ تعزیه خوانی از سالها پیش توی روستا اجرا میشد..
توی اون حوزه تنها روستایی که مراسمِ تعزیه خوانی رو با اون گستردگی برگزار میکرد روستای ما بود..
مردم از همه جا برای تماشای مراسم شبیه خوانی به روستای ما می اومدن..
در اون زمان امکاناتِ خیلی زیادی وجود نداشت ولی با این همه اهالیِ روستای ما تونسته بودن این مراسم رو به بهترین شکل برگزار کنن..
بعدها که ماهِ مُحَرَم به زمستون رسید، به علتِ سرد شدنِ هوا و وضعیتِ جَویِ نا مناسب، چند سالی مراسمِ تعزیه خوانی تعطیل شد..
از طرفی هم بعد از فوتِ پدر بزرگ و مادر بزرگم رفت و آمدِ ما هم به روستا قطع شد..
فقط گاهی برای تجدیدِ خاطراتِ گذشته، یه سَری به اونجا میزدیم..
حالا دو سه سالی هستش که اهالی سعی بر این دارن که این مراسم رو دوباره برگزار کنن..
توی یکی دو سالِ گذشته این کار رو انجام دادن، ولی چون تازه شروع کرده بودن خیلی موفق نبودن..
از طرفی چند نفر از اساتیدی که در گذشته تعزیه میخوندن به رحمتِ خدا رفته بودن و کسی نبود که نقشهای مختلفِ نمایش رو به عهده بگیره و مجبور میشدن از یک نفر برای اجرای چند نقش استفاده کنن..
امسال هم این مراسم برگزار شد ولی نسبت به دو سالِ گذشته خیلی بهتر شده بود و مطمئنا در سالهای آینده دوباره اون شور و موفقیتِ گذشته رو به دست خواهد آورد..
این مراسم در فضای بازِ بزرگی برگزار میشه و از اسب و شتر برای هرچه واقعی تر شدنِ نمایش استفاده میشه..
البته من نتونستم کلِ نمایش رو تا آخر تماشا کنم چون بادِ سردی میوزید و احساسِ سرما میکردم و به همین دلیل از ترسِ مریض شدن به خونه ی پدر بزرگم رفتم..
از اونجایی که سعی میشه تمامِ واقعه ی کربلا از روزِ اولِ مُحَرَم تا روزِ آشورا در قالب این نمایش به تصویر کشیده بشه به همین دلیل مراسم خیلی طول میکشه و تا عصرِ روزِ آشورا ادامه پیدا میکنه..
بعد از اتمامِ مراسم چرخی توی حیاط و باغچه ی بزرگِ خونه زدم..
پدرم چیزهای مختلفی توی باغچه کاشته بود..
اون تنها کسی هستش که بعد از مرگِ پدر بزرگ و مادر بزرگم از خونشون مراقبت میکنه و تقریبا هر جمعه به اونجا میره..
وابستگیِ عجیبی به اونجا داره و اجازه نمیده سایر برادرهاش نگاهِ چپ به اونجا بکنن..
البته این موضوع گاهی اوقات باعث درگیری بین پدر و عموهام میشه..
توی باغچه به وضوح رسیدنِ پاییز رو احساس میکردم..
باد لابلای شاخه ها میپیچید و هوهو میکرد..
اطرافِ باغچه ها کاملا خشک شده بودن و جز خار و خاشاک گیاهِ سبزی درش دیده نمیشد..
باغداران مشغولِ چیدنِ سیب و کلا جمع آوریِ محصولاتشون بودن تا خودشون رو برای رسیدنِ سرما و یک استراحتِ چند ماهه آماده کنن..
پاییز همیشه یه حسِ غربت به من میده که چند روزیه توی دلم احساسش میکنم..
از فردا دوباره همه جا شلوغ میشه و خیابان های آرومِ اولِ صبح، پر از بچه هایی میشه که کیف به دست در حالِ رفتنِ به مدرسه هستن..
اتوبوس ها رو پر از سر و صدا و هلهله میکنن و از سر و کله ی همدیگه بالا میرن..
به قولِ یکی که میگفت: این بچه ها زندگیِ دوباره به روحِ مرده ی شهر میبخشن..
البته من همیشه از شلوغی و سر صدا فراری بودم و قطعا دلم برای آرامشِ صبح های تابستون تنگ خواهد شد..
همینطور غروبهای دلگیرش باز من رو به فکر فرو خواهند برد و شبهای طولانی زندگی رو برام سخت خواهند کرد..
دیشب هم که ساعت ها به عقب کشیده شد و چند روزی طول میکشه که آدم خودش رو با این قضیه هماهنگ کنه..
چند روزی هستش که برادرم میاد دنبالم و باهم به محلِ کارمون میریم..
چون حالا خونه هامون به هم نزدیک شده و ساعتِ شروعِ کارمون هم با همه..
اون امروز تعطیل بود و قرار نبود سر کار بره..
دیشب گفت که به هر حال صبح میاد دنبالم و بعدش خودش میره که با ماشینش کار بکنه..
من از ساعت شش و نیم بیدار بودم و داشتم به سر و صدای قناری ها گوش میدادم..
ساعتِ هفت بود که بلند شدم تا دست و صورتم رو بشورم و یه جوری تا ساعتِ هشت خودم رو مشغول کنم تا برادرم از راه برسه..
توی دستشویی مشغولِ شستنِ دست و صورتم بودم که متوجه شدم تلفنم زنگ میخوره..
فهمیدم که مجید متوجهِ کشیده شدن ساعت به عقب نشده و یک ساعت زودتر اومده دنبالم..
گوشی رو برداشتم و گفتم که چن دقیقه ای منتظر بمونه تا آماده بشم..
سریع آماده شدم و پایین رفتم..
آقا تازه فهمیده بود که چه اتفاقی افتاده..
گفتم: صبحانه خوردی؟
جواب داد: نه..
پرسیدم: حاضری بریم یه دست کله پاچه ی توپ بزنیم به رگ؟
بدون این که جوابی بده به سمتِ مغازه ی کله پاچه فروشی حرکت کرد..
توی مغازه سفارشاتی به فروشنده داد و بعدش اومد و کنارِ من نشست..
کله پاچه ی مفصلی به رگ زدیم و بعدش منو به محلِ کارم رسوند و خودش هم رفت..
از این که هر روز صبح میبینمش و در طولِ مسیر با هم گپ میزنیم احساسِ خوشی دارم..
تا هفته ی گذشته معمولا فقط جمعه ها میدیدمش ولی الان هر روز میبینمش..
از اینکه برادرِ کوچکترم رو کنارم میبینم یه جور حسِ قدرت بهم دست میده و از این موضوع خیلی خوشحالم..
امروز اداره خیلی شلوغ و پر رفت و آمده..
اتاقِ ما هم که شلوغتر از همیشه هستش..
پنج تا کارمند توی یک اتاق هستیم و گاهی اوقات سر و صدای پنج تا کارمند و ارباب رجوع هاشون سرسام آور میشه..
احتمالا در روزهای آینده باز شاهدِ نقل و انتقالاتِ داخلی باشیم و دوباره از این اتاق به یک اتاقِ دیگه نقلِ مکان بکنم..
فقط امیدوارم اونجا دیگه از دستِ این شلوغی و این همکارها راحت بشم..
تابستون خیلی زود گذشت و چیزِ زیادی ازش نصیبم نشد..
بیشترِ روزها تو خونه بودم و خودم رو با چیزهای مختلف سرگرم میکردم..
بیشتر با گوشی و بعدش هم با ساز و پرنده ها..
گاهی اوقات هم کمی تلویزیون تماشا میکردم..
خیلی کم پیش میومد که بیرونِ خونه برم مگر اینکه کاری داشته باشم..
تقریبا تا قبل از ماهِ رمضون بیشترِ عصرها رو بیرون از خونه میگذروندم..
اما چند ماهی هستش که دل و دماغی برای انجامِ هیچ کاری ندارم..
این سکون و نداشتن هیچ تحرکی باعث شده که کمی اضافه وزن پیدا کنم..
این اضافه وزن منو دوچار مشکل خواهد کرد و باید یه فکرِ اساسی براش بکنم..
اگر بشه از این هفته ورزش های سبُک رو شروع خواهم کرد، البته اگه بعدا از تصمیمم بر نگردم!
خیلی تنبل و بی تحرک شدم و تقریبا هیچ جا جز محلِ کارم نمیرم..
راستش انگیزه ای ندارم تا بخوام کاری انجام بدم..
این سکون، افسردگی رو در من شدت میبخشه و وجودش اصلا خوب نیست..
شاید کمی ورزش و تحرک و جُنب و جوش، برای جسم و روحم خوب باشه..
به هر حال پاییز با تمامِ اتفاقاتش برگشته..
منو یادِ رفت و آمدهایی میندازه که عاشقشون بودم..
روزهایی که برای رسیدنشون لحظه شماری میکردم..
یادِ عاشقی ها می افتم..
یادِ بهانه هایی واسه دیدار..
یادِ سرما و گرمیِ دستاش..
یادِ خنده ها و پِچ پِچ کردنهای درِ گوشی توی ماشین..
یادِ دوستت دارم گفتنها..
یادِ بهونه گیری ها از سرِ دلتنگی..
یادِ قهر کردنهای الکی..
و خلاصه یادِ زندگی..
پاییزِ زیبا خوش اومدی..
بیا که دلم اسیرته..
بیا و منو غرقِ خودم کن..
بیا و غمها رو تویِ دلم زیادش کن..
بیا و با بارون های گاه و بیگاهت غصه هامو بشور و با خودت ببر..
بیا تا در آغوشت آروم بگیرم تا شاید یادِ بی معرفتی ها نیفتم..
بیا تا شاید با دیدنت غصه ی از دست دادنش رو نخورم..
بیا پاییز بیا که خوش برگشتی..

پی نوشت

شاید این پی نوشت تکراری باشه ولی هیچ وقت کهنه نمیشه..
بنابراین بنا به رسمِ هر سال میگم:
کسایی که باهاشون یه رنگ بودیم و پشت سرمون هفتاد رنگ بودن…پاییزتون مبارک..
با معرفتایی که تو غمهاشون کنارشون بودیم… و تو شادیهاشون فراموش شدیم…شما هم پاییزتون مبارک..
عزیزایی که دوستشون داشتیم ولی دلمون رو شکوندن…طوری نیست…شما هم پاییزتون مبارک..
با مرامهایی که رو زخماشون مرحم گذاشتیم… و رو زخمهامون نمک پاشیدند…دمتون گرم…پاییزتون مبارک..
اون خوبا…اونایی که فکر میکردند خیلی زرنگن که واسمون نامردی کردند…شما هم پاییزتون مبارک..
.
.
.
ولی یه سری دوستا هم هستن که همیشه بودند و هستند. دمتون گرم. ایشالاه همیشه پاینده. دوستون دارم. پاییزتون مبارک!!!


خلوت دل

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هشت − دو =