بوی پاییز و حیرانیِ سرما برای بود یا نبودش..
سرگردانیِ برگها از خدا تا به زمین..
پیچ و خمهای غریب و تنگِ خاک گرفته ی دلی که سر منزلش سالیانیست حیرانیست..
هوای خشک پاییز را به درون سینه میکشم..
دم و باز دمی قریب..
وحدانیتِ آن دمی که می آید و اویی که می رود..
گویی پاییز از هوای دلم هوایش را وام گرفته..
و باز همان نجواهای قدیمی..
و باز همان سرگردانی های سالخورده..
همان بی تابی ها..
همان بی قراری ها..
و اما این روزها دیگر خبری از موجهای خشمگین و زمین و زمان برانداز نیست!
فقط نسیمیست بر روی خاکسترهای دلتنگی که مبادا آتشِ درونم خشک شود..
هوای دل سخت پاییزیست در بهاری که تو نباشی!
چه برسد به روزهایی که برگِ درختان هم، رمقِ ماندنشان نمانده..
پیر شده، از آسمان به زمین میآیند و خرد شدن، زیرِ سُم های اسب وحشیِ روزگار را به خلسه ی هیچ شدن ترجیح می دهند..
خوش آمدی ای پاییز..
خانه خانه ی توست..
خانه ی دلِ من سالیانیست، در کوچه پس کوچه های حیرانیِ رویِ اوست..
پی نوشت
پاییز با کوله باری از زیبایی ها فرا رسید..
پادشاهِ فصل ها اینبار نیز در جستجوی پِرَنسِسِ زیبای رویاییش مهر را به تماشا می نشیند..
و من سرشار از به آخر رسیدن انتظاری بس طویل، آمدنش را جشن می گیرم..
خوش آمدی پاییز..
چه زیباست، آن هنگام که بوی خاکِ نم دیده از کوچه های خاکیِ شهر به استشمام می رسد..
خوش آمدی پاییز..
اینک من، پرستوی مهاجرِ این دیار، بال می گشایم و مقصدِ خود را خُنَکایِ آغوشِ بی انتهایت برگزیده ام..
دستهای خالیم را پذیرا باش..
دیدگانم را سرشار از مهربانیت گردان..
منی که تمامِ لحظه ها و ثانیه هارا برای آمدنت، تسخیر قلبِ منتظرم کردم..
اینک با وجودی لبریز از عشق، تو را یافته ام..
با من مدارا کن..
با این تن رنجور از انتظار..
آسمانم را مملو از ابرهای پاییزی کن و فرشی پر هیاهو از زردها و نارنجی ها برایم بگستران..
و آنگاه چشمهایم را به زیبایی های بی انتها و وصف ناپذیرت بینا کن..
شادم از بودنت و از دیدن دوباره ات، از پس فرسنگها ثانیه های بی شمار..
تو را شایانِ عشق ورزیدن می دانم و عشق معنای زیبایش را مدیونِ خِش خِشِ آهنگینِ توست..
و تمامِ واژه ها به نامِ زیبایت *پاییز* حسادت می ورزند..
مرا چگونه یارای صبر و سکوت باشد در برابرِ این همه ستودنی در تو؟!
با من مدارا کن..
با این تن رنجور از انتظار..
پاییزتون مبارک..
بدون دیدگاه