من نمی‌دونم این دوست داشتن چیه، که هر بار یکی رو دوست داشتم، دنیا گفت به دَرَک..
یه دیوارِ بلند کشید جلوم و گفت: حقِ حرف زدن نداری، حقِ بغل کردن، حقِ بوسیدن..
یه خطِ قرمز کشید جلوی پام گفت: از این جلوتر نمی‌تونی بری..
من نفهمیدم دوست داشتن چه گناهی بود، که همیشه ی خدا دنیا بهم گفت: اَستغفُرِ الله، توبه کن!
تو بگو چطوری وقتی بارون داره یه ریز می‌باره، قطره های آب رو از روی لباس پاک کنم؟!
اون روز که داشتی حرف میزدی و به روبرو خیره شده بودی، ترسیدم ردِ نگاهت رو بگیرم..
نمیترسیدم که تو عمقِ اون فاصله غرق شم، که همون موقعش هم غرق بودم..
ترسیدم تو دست و پا زدنم رو ببینی و بترسی و از اینی هم که هستی دورتر شی..
یه شب پاشو بیا..
بیا و حوالیِ خاطره های منو ببین که چقدر از خیالِ تو پُرِه..
خودت رو بذار جای من و ببین که دست خودم نیست..
دستم رو بگیر تا بفهمی مورمورِ سرما و هجومِ ابرایِ تیره ی بارون زا، تو دلگیریِ یه عصرِ پاییزی که همه فقط حرفش رو میزنَن یعنی چی!
بیا و کنارم وایسا و ببین، که وقتی روبروی یه کوه وایسی و داد بزنی دوسِت دارم، انعکاسش با چه قدرتی بر میگرده و میخوره تو صورتت و فقط تیکه تیکه های شکسته هستش که جلوی پات روی زمین پخش میشن..
کاش وقتی دنیا اینقدر محکم میگه به دَرَک، همون قدر واضح هم بگه که من باید با این تکه های شکسته که روی دستم مونده چه کنم؟!
تو حوالیِ من نیستی، هیچ وقت نبودی..
ولی تمامِ داراییِ من از بودنته..

پی نوشت

تو را با غیر میبینم، صدایم در نمی آید..
دلم میسوزد و کاری، ز دستم بر نمی آید..

نشستم باده خوردم، خون گریستم، کنجی افتادم..
تحمل میرود اما، شبِ غم سر نمی آید..

توانم وصفِ جورِ مرگ و صد دشوارتر زان لیک..
چه گویم جورِ هجرت چون، به گفتن در نمی آید..

چه سود از شرحِ این دیوانگی ها بی قراری ها؟!
تو مَه بی مهری و حرفِ مَنَت باور نمی آید..

ز دست و پای دل برگیر این زنجیرِ جور ای زلف..
که این دیوانه گر عاقل شود، دیگر نمی آید..

دلم در دوریت خون شد، بیا در اشکِ چشمم بین..
خدا را از چه بر من رحمت ای کافر نمی آید؟!


خلوت دل

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

چهارده + پانزده =