کنارِ خیابون، گوشه ی پیاده رو نشستم و دارم فکر میکنم..
میخوام شروع کنم به نوشتن اما از چی و از کجا نمیدونم..
یه جورایی حسِ بدی دارم..
انگار کف گیرم به تهِ دیگ خورده..
یه جورایی احساسم خشکیده!
فقط یه حسی دارم..
یه حس تلخ، حسی که شاید هیچکس تابحال نتونسته اسمی براش انتخاب کنه..
تلخیِ محض، شایدم پوچی..
حسی به تلخیِ تنهایی..
یه تنهایی به عمقِ شب و شبی به عمقِ آسمون..
کسی کنارم نیست جز چند عابر که میونِ راه نگاهِ چپی میکنن و میرن..
انگار من دارم نقشه ی قَتلِشون رو میکشم..
چنان چپ چپ نگاهم میکنن که حسِ نفرت انگیز بودنم در دلم قوت میگیره..
ساعت شده دوازدهِ شب و من هنوز تنها توی این خیابونِ تاریک و سوت و کور نشستم و فکر میکنم..
گاهی نگاهم به ماشین‌های پارک شده ی کنارِ خیابون می افته..
ماشین هایی که انگار مثلِ من هستن..
بی روح، خسته و برنامه ریزی شده!
منم مثلِ همه ی ماشین ها سرِ وقت بیدار میشم، سرِ وقت کار میکنم و مسیرهای تکراری رو میرم و میام..
بدون هیچ احساسی..
مثلِ یه بازیِ کامپیوتری که هم نقشِ خوب داره هم نقشِ بد و من اون آدم بده ی بازی هستم!
آدمِ بدی که شده غولِ آخرِ بازی و همه از هر راهی که میتونن در هم میشکنندش!
هر کس که بخواد پیروز بشه باید منو در هم بشکنه..
انگار نه انگار که بدها هم دل دارن..
حسِ زیاد جالبی نیست!
اما آدمه دیگه ، کم کم عادت میکنه..
حتی به مرگِ تدریجی..
فکر کنم نباید به این حس هم زیاد عادت کرد..
چون تا به امروز به هر چیزی که عادت کردم، زودتر از بقیه ی چیزا از دستش دادم..
حتی چراغِ تیر برقِ زرد رنگی که نشستم زیرِ نورش، از وقتی من اومدم قطع و وصل میشه!
یه لحظه حس میکنم نحسم!
حس میکنم باید بد باشم و این جزیی از سرنوشتِ منه..
یا همونی که رویِ پیشونیِ من نوشته شده و این فقط یه سرنوشتِ نفرت انگیز برای منه..
گربه ی سیاهِ بیچاره تا سرم رو برگردوندم طرفش، فرار کرد و رفت..!
افکارم مثلِ تارهای در هم تنیده ی عنکبوت در عینِ نظم، آشفته هستن..
عنکبوت از تنیدنِ این تارها یه چیزی نصیبش میشه..
اما تنها چیزی که از این افکارِ در هم تنیده، نصیبِ من میشه همین نوشته های آشفته و غمی بی کرانه..
و هیچکس نیست جز باد که دست بر پیشونیِ تب دارم بزنه..
باور کنید دیگه خیلی چیزا یادم نمیاد..
حتی خیلی از حرفایی که به زبون آوردم..
چیزهایی که از دست دادم و یا حتی چیزهایی که با سختیِ زیاد به دست آوردم..
گاهی آدم در زندگیش به جایی میرسه که دیگه با هیچکس و هیچ چیز دلش به زندگی امیدوار نمیشه..
دوس داره کسی باشه که با بودنش کنار بیاد و در این زمانه ی تلخ، به هر قیمتی کنارش بمونه!
اما به خودت که میرسی میبینی، اونایی که خو بودنت رو به زور تحمل میکنند مگه بد بودنت رو تحمل خواهند کرد..
کم کم داره باورم میشه که آدمِ بدی ام!
تمامِ نشانه های یه آدمِ بد رو دارم..
مثلا همین که تا این وقتِ شب تنها تو خیابونم یا همین که غیرِ قابلِ تحملم..
انگار همه جای اینکه از موفقیتهام خوشحال بشن از شکستهام خوشحال میشن..
حسِ آدم بده ی داستان رو دارم که به تنهایی و درندگی خو گرفته..
اما همیشه توی داستان ها یه آدم خوب، یه رفیقِ فابریک، یا حتی یه عشقی هست که آخرِ قصه میاد و دستِ آدم بده رو میگیره و همه چی عوض میشه..
آدم بده عاشق میشه، دل رحم میشه و…!
اما من یه داستان نیستم، من خودِ حقیقتم..
آخرِ داستان زندگیِ من با خوبی و خوشی تموم نمیشه..
من حقیقتی هستم به تلخیِ روزگار و روزگاری آشوب گرفته مانند افکارم..
باد خنکی میاد..
برعکسِ همه که دوسش دارن من ازش متنفرم..
انگار یه سیلی بهم میزنه و بدبیاری ها و بدبختی هام رو از اول تا همین لحظه میاره جلوی چشمام!
بی اختیار تنم میلرزه..
احساس تشنگی میکنم..
تشنه ی یک جو محبتِ بی منت..
تشنه ی یک ذره دوستیِ بی چشم داشت و شاید لحظه ای عشقِ بی نهایت!
بغضِ تلخی توی گلوم سنگینی میکنه که منو یادِ تک تکِ نداشته هام میندازه..
یادم میافته تک تکِ آدمایی که وقتی به بودن و آرامش دادنشون نیاز داشتم، تازه شروع کردن به خالی کردنِ دلشون..
مثلا تو چند سال پیش یه بار اینو گفتی و اون کارو کردی!
مثلِ اینکه واقعا منزجر کننده بودم و نمیدونستم..
بگذریم، اما از من هم بگذریم..
مگه نمیگن روزگار بده؟ مگه نمیگن زمونه ی بدیه شده؟!
مگه نمیگن آدما بد شدن؟ مگه نمیگن همرنگ جماعت شو؟!
خب منم بدم مثل خیلی از شما..
پس چرا فقط من منفور و منزجر کننده شدم؟!
چرا؟! چون من بدم و نباید بگم دلم تنگ میشه؟!
نباید بگم از تنهایی دلم گرفته!
بد که باشی باید نگاهت سنگینتر از حرفات باشه؟!
نباید دل داشته باشی؟!
حق درددل کردن نداری حتی با خدای خودت؟!
بد که باشی حق اشک ریختن هم نداری؟!
خم شدن در کارات جایی نداره؟!
شکستن یا خسته شدن مالِ تو نیست؟!
بد که باشی باید باور کنی تو حق نداری زانو بزنی، حتی اگر سقفِ آسمون رو روی شونه هات بذارن!
بد که باشی حق نداری از دخترک گل فروش شاخه گلی بخری و دستِ نوازشی بر سرش بِکِشی!
بد که باشی میشی یه کابوس، و نشون دادنِ نقطه ضعفت تبدیل میشه به لحظه ی شکسته شدنت!
دیگه حق نداری دستی رو روی شونه هات طلب کنی و بد بودن همینه!

پی نوشت

هر بار میخوای برای بار آخر بنویسی..
میخوای ثابت کنی دیگه بریدی یا که دیگه حس و حال نوشتن رو نداری..
دلیلی نداری برای نوشتن و تکرار کردنِ همه ی احساسی که روزی دریایی بود و امروز دیگه قدرِ یه چشمه هم نیست..
کسایی که روزی بهت تکیه میکردن و تو تنها سنگِ صبورشون بودی..
حالا دیگه نمیتونی، دیگه نمیکشی، دیگه نه..
اما دلت یه خورده آرامش و شاید یه چیزی مثلِ یه هم نفَس میخواد..
مشکل اینجاست که دیگه نه اعتمادی به چیزی داری و نه امیدی برای ساختن از نو..
پس بازم مینویسم، چون جز نوشته های خودم کسی نیست که دلمو آروم کنه..
آره منم یه جور دیوونم..
دیوونه ی نوشته هام، همین..
مینویسم، تنها برای دلی که میخواست عشق رو لمس کنه اما..
فقط از خودم بابتِ تمومِ انرژی هایی که واسه آدمای بی مصرفِ زندگیم گذاشتم معذرت میخوام..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

15 − یازده =