بعد از چند روز تعطیلیِ کسالت آور، امروز دوباره اومدم سرِ کار..
اتاقم خیلی سرده..
سیستمِ گرمایشی چند وقتی هستش که خرابه و کسی دردش رو پیدا نمیکنه تا تعمیرش کنه..
خیلی سرده، با اینکه کاپشنم رو پوشیدم بازم سردمه..
احساس میکنم پاهام یخ زدن و بی حس شدن..
گاهی اوقات بلند میشم و توی اتاق راه میرم، ولی فایده ای نداره..
کاری واسه انجام دادن ندارم..
چند وقتی هستش که سرمون خلوت شده و خیلی مراجعات نداریم..
به علتِ تعمیراتِ داخلیِ اداره، همه رو از اتاق به بخشهای دیگه منتقل کردن و حالا من تنها توی یه اتاقِ بزرگ و سرد نشستم..
البته تا چند روزِ آینده من هم باید به یک اتاقِ دیگه که در دستِ تعمیره و به زودی آماده میشه منتقل بشم..
نمیدونم چه دردیه که مثلِ خوره به جونم افتاده!
هیچ جا آروم و قرار ندارم..
وقتی میام اداره دوست دارم برم خونه، وقتی میرم خونه دوست دارم برم بیرون..
این چند روز تعطیلی رو واقعا با مشقت پشتِ سر گذاشتم..
تنها سرگرمیم گشتن تو تلگرام و صفحاتِ مجازی بود..
بیکار که میشم بیشتر فکر میکنم..
خاطرات مثلِ خوره مغزم رو میجَوَن..
بازم تکرارِ یکی از روزهای خاطره انگیز..
خوب یادمه که امروز چه روزیه!
روزی که قبلِ رسیدنش براش برنامه ریزی میکردم..
آره امروز تولدِ کسیه که حالا دیگه نیست و زادروزش رو با یکی دیگه جشن میگیره..
چقدر تلخه که آدم هیچ وقت نمیتونه بعضی از اتفاقاتِ زندگیش رو فراموش کنه..
این خاطرات هستن که تا ابد توی مغزت به این طرف و اون طرف میرن و تورو راحت نمیذارن..
شاید اگه خوب نبود هیچ وقت نبودنش اینهمه برام سخت نبود..
اونقدر خوب و مهربون بود که وقتی رفت همه چیز برام تموم شد..
آخه هیچ کس مثلِ اون با من خوب و مهربون نبود..
کافی بود یه مشکلی برام پیش بیاد یا به چیزی احتیاج پیدا کنم، اون وقت بود که با جون و دل تلاش میکرد تا کمکم کنه!
همیشه وقتی با اطرافیانم میشینیم و یادِ گذشته میکنیم، همه بهم میگن که چرا بی خیالش نمیشی؟!
بهشون میگم اون به قدری باهام خوب بود که هیچ کس تا حالا نبوده..
وقتی تنها خوبِ زندگیت رو از دست بدی، چه حالی بهت دست میده؟!
اما چقدر تلخه که همیشه همون آدمِ خوبِ زندگیت تورو رها میکنه و با یکی دیگه میره..
اما یه چیزایی رو خوب یاد گرفتم هرچند خیلی دیر..
شاید گفتنش برای دیگران مفید باشه..
هیچ وقت به کسی که میخواد بره التماس نکن..
به چه دردی میخوره موندنش؟!
قانون این زندگیِ لعنتی همینه، که حتی درخت هم برگهاش رو نگه نمیداره..
اگه توی سرش فکرِ رفتن باشه، اول و آخرش یه روزی خواهد رفت..
مثلِ یک ماهی که از دستِ ماهیگیر سُر میخوره و توی آب می افته..
ببین وقتی که رفت به چه روزی افتادی..
نه میتونی حرف بزنی و نه میتونی بخندی!
یه روزی براش مینوشتی، عشقم، زندگیم، همه هستیِ من..
اما حالا حتی نمیتونی یه سلام هم بنویسی و براش بفرستی..
شاید هم تورو فراموش کرده و شبها موقعِ خواب تورو به یاد نمیاره..
اما تو یواشکی صداشو گوش میدی و اشک میریزی!
هرجا موسیقیِ غمگینی پخش میشه اونو به یادت میاره..
حتی شاید اتفاقی اونو یه جایی ببینی که دست در دستِ یکی دیگه قدم میزنه..
تو میشنوی که اونو عشقم و جانم صدا میزنه و اون وقته که میفهمی وقتی میگن دنیا رو سر آدم خراب میشه یعنی چی!
چشام خسته شدن از بس که انتظار کشیدن و تو هیچ وقت نخواهی فهمید که چقدر خسته ام..
اونقدر نقشِ زیبای صورتت توی چشام نقش بسته که دکترا میگن چشمات دیگه خوب نمیشن..
هیچکس به من فکر نمیکنه، حتی نمیپرسن که با چه چیزی حالم خوب میشه..
دردهام پشتِ سرِ هم صف کشیدن، تا یکی میره اون یکی جاش میاد..
برو اما فراموش نکن که اگر روزی برگردی تو رو خواهم بخشید..
تا اون روز صبر میکنم و سعی میکنم مثلِ روزی که رفتی روی پاهام بایستم..
میدونی، وابستگی خیلی چیزِ بدیه..
توی این دنیای لعنتی وابسته شدن به هر چیزی اشتباهِ محضه..
چون اگه یه روزی از دستش بدی خودت هم از دست میری..
پس حواستون به خودتون و دلاتون باشه تا پیشِ کسی جا نذارین که پس گرفتنش غیر ممکنه..
پی نوشت
یه روزی شاپرک بودم، منو حسِ پَر و پرواز..
رها از ماتم و اندوه، شدم بی اول و آغاز..
چه زیبا بود آزادی، ولی حالا تو زندونم..
میدونم توی تاریکی، کنارِ غصه میمونم..
تو این ویرونیِ شبها، به دنبالِ چه میگردم؟!
تمومِ راه بُنبَسته، تنم خسته پُر از درده..
نه بالی و نه پروازی، نه لبخندی نه آغازی..
نه یک شوری نه یک سازی، نه امیدی نه آوازی..
یه روزی شاپرک تنها، میونِ قصه میمیره..
چه آغازی چه پایاینی، دلم از زندگی سیره..
بدون دیدگاه