این روزا نه حرفی برای گفتن دارم و نه کاری برای انجام دادم..
روزهای سرد و کوتاهِ پاییزی پشتِ سرِ هم میان و میرن و من فقط میشینم و نگاه میکنم..
هر چی بیشتر از عمرم میگذره، زندگی بیهوده تر به نظرم میرسه..
خودم رو گم کردم..
دلم برای شادی های گذشته تنگ شده..
خسته شدم از این همه بی انگیزگی و بی تحرکی..
نه اومدنی، نه رفتنی، نه فعالیتی، نه کاری!
اصلا هیچ چیزی منو به حرکت وادار نمیکنه..
توی سکونِ بدی گرفتار شدم..
انگار توی یک باتلاق گیر افتادم و توانِ بیرون اومدن ازش رو ندارم..
راستش حتی توان و حوصله ی دست و پا زدن رو هم ندارم..
تا میام یه کاری شروع کنم یا یه تصمیمِ جدیدی بگیرم، یه چیزی توی دلم میگه که ولش کن، گیرم این کارم کردی، آخرش که چی..
شاید اگه مجبور نبودم سرِ کار بیام تا حالا توی باتلاقی که گرفتارش شدم غرق شده بودم..
این روزا خیلی تکراری و بیخود میگذره..
همشون مثل هم، بدونِ هیچ کم و کاستی..
تا چشم به هم میزنم میان و میرن و هیچی ازشون نمیفهمم..
اصلا نفهمیدم پاییز کی شروع شد و کی دو ماه ازش گذشت!
غرقِ روزهای بارونی شدم و متوجه گذرانِ زمان نشدم!
خیلی بده که هیچ چیز خنده رو لبام نمیاره..
خیلی بده که هیچ اتفاقی حالم رو عوض نمیکنه..
به هرچیزی که فکر میکنم آخرش یه آهِ عمیق از نهادم بلند میشه..
دیگه واقعا خسته شدم..
از این روزهای تکراری، از خودم، از آدما، از گذشت روزها و هفته ها و ماه ها..
آخه چرا به این روز افتادم؟!
چه کسی این بلا رو سرِ من آورد؟!
چه کردم که مستحق این بلا شدم؟!
تا کی باید دور خودم بچرخم و عمرم رو تباه کنم؟!
از خودم میپرسم: نکنه دیگران هم مثلِ من هستن؟!
آدما چطوری صبحشون رو شب میکنن؟!
به چی فکر میکنن و چه اهدافی رو دنبال میکنن؟!
اما خوب که دقت میکنم میبینم مردم دارن زندگیشون رو میکنن..
کار میکنن، تلاش میکنن و از زندگیشون لذت میبرن..
اما من چی؟!
نه چیزی هست که منو به حرکت و زندگی وادار کنه، نه بهانه ای برای خنده دارم..
نه هدفی که بخوام دنبالش بدوم و نه حوصله ای که بخوام زندگی کنم..
چه اتفاقی میفته که آدم به اینجا میرسه؟!
به قدری خسته میشه که حوصله نداره زنده باشه..
همش خدا خدا میکنم که زودتر این دنیای لعنتی رو ترک کنم..
وقتی همه جای آسمونِ این دنیا یه رنگه، واسه چی و واسه کی بمونم..
دنیایی که چشمِ دیدنِ منو نداشت..
آخه فقط خوردن و خوابیدن که نمیشه زندگی..
آدمی زاد به خیلی چیزها نیاز داره..
شادی، محبت، عشق، دوست داشتن، کار کردن، و کلی چیزهای دیگه..
تازه من با وجودِ همه ی اینا هم باز از این دنیا خوشم نمیاد..
چون این دنیا تهِ بی معرفتی و بی مرامی رو در حقِ من به جا آورده..
هیچ دلِ خوشی ازش ندارم..
ازش متنفرم..
اونقدر غرقِ سکوت و سکونم که چیزی برای نوشتن هم پیدا نمیکنم..
آخه باید یه اتفاقی توی زندگیِ آدم بیفته که بخواد راجع بهش بنویسه..
وقتی زندگی جریان نداره از چی بنویسم؟!
این آهنگی که توی پس زمینه گذاشتم و در حالِ پخشه خوب داره حرفای منو میزنه..
شاید بهتر بود از اولش هم چیزی ننویسم و بذارم که این آهنگ حرفامو بزنه..
حتی نوشتن این چیزها هم دردی رو درمان نمیکنه..
میدونین؟ دیگه به تهِ خط رسیدم..
جایی که کسی نمیتونه نجاتم بده..
هر کاری کردم که خودم رو از این قفسِ لعنتی نجات بدم، نشد که نشد..
حالا دیگه مطمئن هستم مُردم..
مدتهاست که مُردم..
روحم به زور داره جسمم رو به این طرف و اون طرف میکشه..
اما بالاخره یه روزی اونم خسته میشه و اون روز روزِ آزادیِ منه..

پی نوشت

من که دلبسته ی سرمای شبِ پاییزم..
دردها دارم و از حسِ جنون لبریزم..

مانده ام باز به فریادِ غزل در خلوت..
عقل با عشق به هم یکسره می آمیزم..

چه بگویم که در این وادیِ غم تنهایی..
ذره ای هستم و در چشمِ همه ناچیزم..

دلخوش از بویِ خوشِ نرگس جان در ایوان..
اشک با عشق به پایِ گلِ خود می ریزم..

اینکه از عشق فقط رنگ و لعابی مانده..
شده بر شاد نبودن همه دستاویزم..

طعنه ها بر دل من خورد و زمین گیرم کرد..
دوست دارم که از این بستر خود برخیزم..

بی خیال از دلِ خود عکسِ تو بر می دارم..
عکسِ یک منظره در جایِ تو می آویزم..

تا که سرگرم به دنیای خودم می مانم..
باز با خاطره ای از تو به هم می ریزم..


خلوت دل

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هجده − پانزده =