بی حوصله و خسته و آواره و پیرم
حتی رمقی نیست به جانم که بمیرم

کو حوصله ای تا بکشم ناز نفس را
یا معذرت بازدمی را بپذیرم

کو حوصله ای تا ز لب شور تو شادی
از چشم پریشان تو غم یاد بگیرم

بی رونقی افتاده به بازار تماشا
بسیارم و بسیارم و بسیار حقیرم

خورشیدم و در نیمه ی مرداد چه ارزان
مردم بفروشند به یک تکه حصیرم

چون اشک یتیمان هدر افتاده ی خاکم
چون لعل به دامان بدخشان فقیرم

بی چشم تو بی روزی ام ای خواب و خوراکم
سیمرغم و در دامگهِ چینه اسیرم

ای در همه ی عمر خریدار من! ای مرگ
در آرزویت بس که نِشَستم شده دیرم

مگذار خرابم کند این عمر نفسگیر
حالا که به آبادی ات افتاده مسیرم

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

5 − 1 =