امشب میتوانم غمگین ترین شعرهایم را بگویم..
شاید بگویم: شب، ستاره باران است..
نسیمی سرد و آرام صورتم را به نوازش وا میدارد و دستانم را به لرزشِ سرما..
بادِ شب، در آسمان میرقصد و آواز میخواند..
“دوستش داشتم”..
او هم گاهی دوستم داشت..
در چنین شبهایی یادش را در آغوش میگرفتم..
زیرِ این آسمانِ بیکران، بارها و بارها میبوسیدمش..
“دوستم داشت”..
من هم گاهی “دوستش داشتم”..
چطور میتوانستم به چشمانِ برق زده اش، دل نسپارم؟!
چشمانی پر از دروغهای قشنگ..
“دوستش دارم”..
به عنوانِ چیزهای تاریکی که باید دوست داشت، او را “دوست دارم”..
در خفا، بِینِ سایه و رویا “دوستش دارم”..
“دوستش دارم” بی آنکه بدانم چرا! چگونه! کی؟!
تو را بی شایعه دوست دارم، بی هیچ پیچیدگی و غروری..
چرا که راهی جز این نیست..
شب ستاره باران است و او با من نیست، همین و بس..
در دوردست، کسی آواز میخواند..
به دوردست، جانم به از دست دادنش راضی نیست..
دیگر دوستش ندارم آری..
اما چه دوستش میداشتم، از آنِ دیگری، از آنِ دیگری خواهد بود..
همانگونه که پیش از بوسه های من بود..
صدایش، چشمانش، دیگر دوستش نمیدارم آری..
اما شاید دوستش میداشتم..
عشق بس کوتاه است و فراموشی طولانی..
این دردیست که از او به من میرسد..
مثلِ بادبادکی که از نخ جدا شده، لابلای دستانِ باد سرگردانم..
نه به رفتن مطمئنم و نه به برگشتن امیدوار..
عطرِ هیچ معجزه ای به مشامم نمیرسد و ترس به استخوانم رسیده..
تو را مانندِ قلبی که از سینه ام کَنده اند رها کردم..
میدانم یک “تـــو” در من جا مانده است، که اینگونه وقت و بی وقت دلتنگی ام، نفسم را بند می آورد..
بی رحمی! بیرحمِ مهربانِ من..
پی نوشت
سلام..
اینجا خوابِ من است یا خوابِ تو؟!
صبح، کُدامِمان تنها میشود؟!
میدانم برای رفتن به این دنیا آمده ای، اما هنوز تو را “دوست دارم”..
مثلِ روستا، که رودش را گفت:
هرگز برای تو نبودم، چرا دوستم داری؟!
گفت و رفت..
فریاد زدم با عطرِ یاسها زنده ام..
از دیوارهایی که نمیشناسم آویخته ام..
از خانه هایی که هرگز برای من نبود..
آیا شنید؟!
بدون دیدگاه