بیدل و خسته درین شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست

رو مداوای خود ای دل بکن از جای دگر
کَندرین شهر طبیبِ دلِ غمخواری نیست

یارب این شهر چه شهریست که صد یوسفِ دل
به کلافی بفروشیم و خریداری نیست

شب به بالینِ منِ خسته به غیر از غمِ دوست
ز آشنایانِ کهن، یار و پرستاری نیست

به جز از بختِ تو و دیده ی من، در غمِ تو
شب در این شهر به بالین, سرِ بیداری نیست

گر هما را ندهد ره به در صومعه شیخ
در خرابات مگر سایه ی دیواری نیست…

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هفت − چهار =