روزها از پیِ هم گذشتند و یک سالِ دیگر هم در تقویم خلوتِ دل ورق خورد..
آری درست بیست و هفتمِ دی ماهِ سالِ ۱۳۹۴ اولین پُست را در اینجا قرار دادم..
نه اینکه قبل از آن ننوشته باشم نه..
به یاد دارم، از وقتی که خودم را شناختم احساسی را در خودم یافتم که مرا وادار به نوشتن می کرد..
شعر و ادب را بسیار دوست می داشتم و از آنجایی که پیش تر به دنیای پر رمز و رازِ موسیقی وارد شده بودم این علاقه در من بیش از پیش فزونی گرفت..
البته اگر دقیق تر بخواهم ریشه ی این علاقه مندی را بیابم باید به نوعِ موسیقی که در دورانِ کودکی میشنیدم اشاره کنم..
پدر و برادرِ بزرگترم همواره علاقه مند به موسیقیِ سنتی بودند و نا خواسته این نوع موسیقی، در زندگیِ روزمره ی من شنیده میشد..
موسیقیِ سنتی همراه با دکلمه ی اشعارِ بسیار زیبا از شاعران مختلف..
خصوصا برنامههای سراسر خاطره انگیزِ گلهای رنگارنگ که جملگی، لبریز از موسیقیِ فاخرِ ایرانی و اشعارِ بسیار زیبای عاشقانه بودند..
اشعاری که وقتی با آن موسیقیِ زیبا ترکیب میشدند، روح و جسمِ آدمی را جلا میدادند..
مخصوصا زمانی که این اشعار با صدایی خوش به آواز خوانده میشدند زیباییِ دو چندانی به خود میگرفتند..
آن روزها تا چشم کار میکرد زیبایی و زیبایی دیده میشد..
افسوس و صد افسوس که از آن همه زیبایی و شور و هیجانِ زندگی دیگر چیزی باقی نمانده..
بگذریم، نمیخواهم از گذشته و خاطراتش بنویسم..
هرچند مرورِ دورانِ کودکی و نوشتن از آن همواره برایم خوشایند و آرام بخش است..
در سنین نوجوانی، گاه گداری اشعاری که در طولِ سال ها بی اختیار به ذهن سپرده بودم را روی کاغذ مینوشتم و اگر فرصتی بدست میآمد، همراه با نوای دلنوازِ سنتور که در آن زمان مشغولِ فرا گیریش بودم؛ به آواز میخواندم..
حتی به خاطر دارم که چند قطعه شعر نیز سرودم که بسیار ابتدایی و ناشیانه نوشته شده بودند..
اما چیزی که در آنها بسیار جلوه میکرد اوجِ احساس و سادگیِ کلام بود..
در سالهای بعد که با دنیای مجازی و اینترنت آشنا شدم، اقدام به ساختِ چندین وبلاگ نمودم که دل نوشته ها و اشعاری را که موردِ علاقه ام بود در آنها جمع آوری میکردم..
این وبلاگ نویسی از بهارِ سالِ ۹۱ رنگی دگر به خود گرفت..
چرا که تپش های دلم نوعی دگر به خود گرفته بود و عاشقانه مینواخت..
زمانی که شورِ عشق را برای اولین بار در وجودم احساس کردم و این شور و حال تا به امروز به قوتِ خود باقی و جاریست و همواره مرا به نوشتن وا میدارد..
شاید تنها تغییری که در آن دیده میشود نبودنِ امید در تار و پودِ نوشته ها و اشعار است، که در یک سالِ گذشته تمامیِ آنها را در بر گرفته..
سه سالی به همین منوال گذشت..
دو سالِ آن تمامِ نوشته هایم سرشار از عشق و احساس بود..
اشعاری در وصفِ معشوقه که همگی رنگ و بوی دلدادگی و سرسپردگی داشتند..
هنوز بیشترِ آنها را دارم و گاه گاهی میخوانمشان..
و خواندنشان چه روزهایی را که به یادم نمی آورند..
روزهایی که دل به هم سپرده بودیم و عاشقانه و فارغ از رنجِ زمان نردبان زندگی را بالا میرفتیم..
با دلی پر از امید و آرزوهایی که آن روزها گمان میکردم روزی رنگِ حقیقت به خود خواهند گرفت..
اما دریغا که خزانِ سردِ روزگار خیلی زود از راه رسید و تمامِ آن سرمستی ها را به وزشِ بادی با خود برد..
امان از روزی که معشوقه هوای رفتن به سرش زد و در برابرِ حجمِ التماس ها و خواهش هایی که برای ماندنش کردم ذره ای دل رحم نشد و به راهِ خود ادامه داد..
آن روزها گمان میکردم که با رفتنش چیزی تغییر نخواهد کرد و حال که میخواهد برود بگذار برود و در پایان واژه ی “به جهنم” را برای تاکید به گمانم می افزودم..
اما غافل از این که دل باخته تر از اینها بودم تا بتوانم عشقی را که به آن شکل گرفتارش شده بودم به ورطه ی فراموشی بسپارم..
عشقی که مثلِ کوهی استوار در دلم سنگینی میکرد و تابِ زندگی را از من میربود..
درست است که بعدها آنگونه که پیشتر نوشته بودم، معشوقه در برابرِ التماسها و خواهش های من اندکی به رحم آمد و چند صباحی در کنارم ماند، اما گویا تقدیر آن چیزی نبود که من انتظارش را داشتم و این باز گشتنها دوامِ چندانی نداشتند..
باز به دلایلی که پیشتر ها نوشته ام مجبور شدم وبلاگم را حذف نمایم ولی بعد ها اقدام به ایجاد وبلاگی دیگر کردم و یک سالی از رنج جدایی در آن نالیدم..
وصفِ روزهایی که بر من گذشت به قدری برایم دردناک و عصف بار است که از نوشتنشان میگذرم..
چرا که در این دو سال همواره آنچه نگاشته شده همین دردها و رنجهایی بوده که بر من فرود آمده..
یک سالی هم به آن منوال گذشت ولی باز به دلایلی آنجا را نیز از دست دادم..
متاسفانه از آنچه که در آن یک سال نوشتم چیزی باقی نمانده..
آذر ماهِ سالِ ۱۳۹۴ بود که خلوتِ دل را از یکی از دوستانم هدیه گرفتم..
این هدیه به جهتِ این بود که هدیه دهنده، از دست به قلم بودنم آگاهی داشت و از این رو تشویقم کرد تا دوباره شروع به نوشتن کنم..
در سالِ اول تمامِ نوشته هایم راجع به وقایعِ گذشته بود و همواره رنگِ التماس و خواهش برای بازگشتِ معشوق داشت..
با اینکه دو سال از رفتنش میگذشت، ذره ای از بازگشتش نا امید نشده بودم..
از تمامِ کارهایی که انجام میداد بی اختیار مطلع میشدم..
بی آنکه خود بخواهم زیرِ نظرش داشتم و خلاصه اینکه همچون شش سالِ گذشته ی زندگیم روز و شبم، در خیالِ کسی سپری میشد که تمامِ تار و پودم را تسخیر کرده بود..
چه شبهایی که با امیدِ برگشتنِ فردایش سر به بالین گذاشتم..
و چه روزهایی که با مرورِ خاطراتِ روزهای وصلمان سپری شد..
و در این میان او با غرورِ سرکشی که داشت ذره ای عطوفت و دلرحمی در برابر این خواهش ها از خود نشان نداد..
روزها گذشت و گذشت تا اینکه بهمنِ سیاهِ زندگیِ من از راه رسید..
جمعه، اولِ بهمن ماهِ سالِ ۱۳۹۵٫٫
روزی که شنیدنِ خبر آمدنش و اتفاقی که در آن روز خواهد افتاد زمین و آسمان را بر سرم فرو ریخت..
روزی که هنوز هم بعد از گُذَشتِ یک سال حقیقتش را باور نکرده ام..
یک سالِ پیشش را چنان غرقِ در عشقش بودم، که نفهمیدم معشوقه دل به عشقی نو سپرده و دیگر خیالِ منِ ساده دل را در سر نمی پروراند..
چهارشنبه، ۲۹ دی ماهِ ۱۳۹۵ روزی بود که گوشهایم آن خبرِ منحوس را شنیدند..
درست دو روز پیش از آن اتفاق..
آری.. اولِ بهمنِ سالِ ۱۳۹۵ شه بانوی آرزوهایم پیوندِ زندگیِ دایمی را با معشوقه ی جدیدش بست..
بعد از آن اتفاق، دیگر نه چیزی دیدم و نه چیزی شنیدم..
دنیا به چشمم تیره و تار شد..
همه چیزم را باخته بودم..
تمام سالهای عاشقی، در خیالاتی عبث و بیهوده سپری شده بود..
تمامِ آرزوهایم به یک باره زیرِ خلوار ها خاک مدفون شدند..
زمین و زمان به دورِ سرم میچرخید و هستی ام نابود شده بود..
تمامِ کاخهایی که در آرزوهایم ساخته بودم بر سرم ویران شده بودند..
و هر چه که امید بود دیگر نا امید شده بود..
دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم..
خودم را نمیفهمیدم..
بهمنی که در سالهای گذشته انتظارِ آمدنش را میکشیدم تبدیل به بهمنِ سیاهی شده بود که تمامِ روزهایش در تقویمِ زندگیم به رنگِ قرمز در آمده بودند..
بهمنی که در تقویمِ قلبم برای همیشه تعطیل شد..
حالا تولد خلوتِ دلم هر ساله مصادف میشود با خاطراتی که هم شیرینند و هم تلخ..
خاطراتی که مرورشان رنگ نا امیدی را بیشتر و بیشتر بر روح و جانم میپاشند..
بهمنی که هر سال، آرزوی زودتر آمدنش را میکشیدم حالا به بهمنی تبدیل شده که در آن آتشِ عشقم شعله ور میشود و شعله های سوزانش تمامِ روح و جسمم را در خود میسوزاند..
آنقدر میسوزم تا به خاکستری سرد تبدیل میشوم..
و باز از نو زنده میشوم و این تکرارِ زندگیِ هر سالِ من است..
عذابی که همچون ساکنانِ دائمیِ جهنم مرا در بر گرفته..
سال های گذشته رسیدنِ ماهِ بهمن برایم همچون رسیدنِ بهار بود..
ماهی که تولد و عشق را در بر داشت..
گوشیِ سفید رنگِ کوچکی که از معشوقه هدیه گرفته بودم را پر از متونی میکردم تا در روزِ میلادش تقدیمش نمایم..
متونی که از دو ماهِ قبل آماده میکردم..
و چه شوقی برای نوشتنشان داشتم..
و بعد از روزِ میلاد روزِ عشق..
روزی که وجودش را معشوقه ای یادم داد که خود در رسم و رسومِ عاشقی بی وفا بود..
هنوزِ همان گوشیِ سفید رنگ با تمامِ پیامهایی که برای معشوقه فرستادم و هر آنچه که او برایم فرستاد باقیست..
گاه گاهی که آنها را میخوانم به ساده لوحی و تیره روزیِ خودم بیشتر و بیشتر پی میبرم..
شاید متونی که در طولِ سالهای باهم بودنمان برایم فرستاده، از چشمِ دیگران چند پیامِ عاشقانه ی ساده، بیشتر به نظر نیاید..
اما آن روزها وقتی میخواندمشان شور و شعفی وصف ناپذیر را در من می انگیخت..
چه میدانستم که تمامِ آنها از روی عادت و روزمرگی برایم فرستاده میشد..
چقدر ساده بودم که بر روی تک تک کلماتِ هر متنی که برایم میفرستاد کاخهای آرزوهایم را بنا میکردم..
و چقدر ساده تر بودم که ساعتها به دنبالِ نوشته ای میگشتم تا عمقِ احساسِ درونی ام را بیان کند تا بتوانم تَوَسُطَش هر آنچه در دل دارم را برای معشوقه ام بیان نمایم..
و حالا نزدیک به یک سال از پیوندش با شریکِ زندگیش میگذرد..
آنچه برایم به جا مانده حسرت ها و ای کاش هایی است که با سوزِ هر آهی از نهادم بیرون می آید..
نزدیک به یک ماهِ پیش بود که این پیوند با پوشیدنِ لباسی سفید و برگزاریِ جشنی برای همیشه ثبت شد..
و این من بودم که تنها میتوانستم از دور، نظاره گرِ صحنه ای باشم که تا سال ها یاد آوریش روح و جسمم را به آتش خواهد کشید..
چه کسی باور میکرد که معشوقه ام حالا دستانش را در دستانِ غریبه ای گره زده و سوار بر اسبِ سفیدِ آرزو هایش به جایی میرود که حسرتِ داشتنش را برای همیشه بر دلِ من باقی می گُذارَد..
چقدر دیدنِ آن صحنه برایم دردناک بود..
آغوشی که میعاد گاهِ همیشگیِ عشق و احساس بود حالا از آنِ غریبه ای شده که در کنارش راه میرود..
دستانی که آنها را رویِ سر و گونه هایم میکشید و مرا از خود بیخود میکرد حالا دیگر گرمیش را به آن غریبه هدیه خواهد داد..
چقدر دلم میخواست نزدیک شَوَم و تمامِ دردهایی را که در طول سالهای گذشته در وجودم تلنبار شده بودند را بر سرشان فریاد بزنم..
اما من هیچگاه نمیتوانستم چنین کاری را انجام دَهَم..
جز اینکه قطره های اشک را بر گونه هایم بریزم و از صمیمِ قلب برایش آرزوی خوشبختی کنم..
خوشبختی که سالها پیش از زندگیم بخت بر بست را از اعماقِ وجودم برایش آرزو کردم..
به راستی، آن غریبه چه چیزی داشت که من نداشتم و چه کرد که من برایش نکرده بودم؟!
درست به خاطر ندارم که آن شب چگونه گذشت..
دقیقا مثلِ روزهایی که سالِ گذشته، بعد از شنیدنِ آن خبر بر من گذشت بود..
سرد و سوزناک..
دل مرده و تاریک..
یخ زده و غمناک..
اشک باران و محنت بار..
آنچه حقیقت دارد این است که یکی باید در این میان از خود میگذشت و قربانی میشد و آن قربانی من بودم..
و این سرانجامِ عشق است..
عشقی که همه چیزم را از من گرفت..
تمامِ زندگیم را به نابودی کشاند..
او خوشحال و خرامان و پر امید به سویِ روزهایی رفت که مدتها آرزویش را داشت..
و من ماندم و یک دنیا سیاهی که بالاتر از آن رنگی نیست..
اشتباهم این بود که گمان میکردم او این روزها را در کنارِ من آرزو میکند اما بعدها فهمیدم که برایش فرقی نمیکرد تا با چه کسی قصرِ آرزوهایش را بنا کند..
حالا تنها و تنها میتوانم خودم را به زمان بسپارم..
زمانی که معشوقه ام آن روزها میگفت: همه چیز را حل خواهد کرد..
اما نه برای من بلکه برای خودش..
و اینگونه چهارمین سالِ زندگیِ یخ زده ی من نیز به پایان خود رسیده..
مردی غمگین و شکسته با موهای سفید و پشتی خمیده..
عاری از هر گونه احساس..
دلمرده و خاموش..
با نگاهی یخ زده و دستانی سرد و بی روح..
کسی چه میداند در پسِ این روزها و شبهایی که میگذرند چه سرنوشتی در انتظارِ این مرد است و آخرِ این قصه به کجا خواهد رسید..
پی نوشت
برف باریده بر این جاده و جایت خالیست..
دست در دستِ من اما ردِ پایت خالیست..
رویِ این جاده ی یخ بسته ی بی مقصد آه..
چِقَدَر جاذبه ی گرمِ صدایت خالیست..
امتدادیست پر از برف و پر از دلتنگی..
جای نجوای تو و زمزمه هایت خالیست..
آسمان صاف و زمین سرد و درختان سرسبز..
جاده از بوی دل انگیز هوایت خالیست..
گرچه با فوجی از احساس قشنگم اما..
سطر، سطرِ دلم از حرف و هجایت خالیست..
بدون دیدگاه