بعد از مرگم, چه کسی فانوس به دست بر سر قبرم برایم فاتحه می خواند؟!
بعد از مرگم, چه کسی با اشکِ چشمانش, غبارِ قبرم را می شوید؟!
بعد از مرگم, چه کسی گیتار به دست, آوازِ رفتنم را میسراید؟!
بعد از مرگم, چه کسی برای نبودنم بیتاب و نا آرام میشود؟!
بعد از مرگم, چه کسی به یاد سوختنِ دلم, لحظه ای یاد میکند مرا؟!
بعد از مرگم, مرا در غروب دورترین خاطراتت هم نخواهی دید..
منی را که هر نفَس با یادت اندیشیدم..
و هر لحظه بی آنکه تو بدانی, برایت آرزوی بهترین ها را کردم..
بعد از مرگم, نامم را در ذهنت تداعی نخواهی کرد..
نامی که برایت بیگانه بود, اما در کنارت بود, بی آنکه خود خواهانِ آن باشی..
بعد از مرگم, چشمانم را روی کاغذ نخواهی کشید..
چشمانی که همواره به خاطر غمها و شادی هایت بارانی بود..
بعد از مرگم, صدایم را نخواهی شنید..
صدایی که, گرچه از غم پر بود, اما شنیده میشد, تا بگوید “دوستت دارم”..
بعد از مرگم, خوابم را هم نخواهی دید..
خوابی که شاید دیدنش برای من آرزو شده بود..
بعد از مرگم, ردِ پایم را پیدا نخواهی کرد..
ردِ پایی که همواره سکوت شب را میشکست تا, مطمئن شود تو در آرامش خوابیدی..
بعد از مرگم, نامه های نا تمامم را نخواهی خواند..
نامه هایی که سراسر, شوقِ از تو نوشتن بود..
بعد از مرگم, تو حتی قبرم را هم نخواهی شناخت..
تویی که رویِ قبرم از تو نوشتم..
نوشتم: دوستم بدار که دوستت دارم..
بعد از مرگم, تو در بی خبری خواهی ماند..
روزی بر خاک بر میگردم..
سالهاست که مرده ام..
سالهاست که فراموش شده ام..
قبرم را در دورترین نقطه ی شهر, بالای تپه ای قرار میدهند..
و تو حتی در خیالت هم آن تپه را تصور نخواهی کرد..
آن روز, هوا بارانیست..
و من میترسم, مبادا تو در جایی باشی که خیس شَوی و چتری در دستانت نباشد..
من که به باران و خیس شدن در آن عادت دارم..
به راستی بعد از مرگم فراموش خواهم شد؟!
من پر از حرفهای نگفته ام..
حرفهایی از جنس سکوت برای هیچکس..

پی نوشت

گمانم خوب یادت هست, تو را من میپرستیدم..
شدم آذر برای خویش, از تو بت تراشیدم..

نفهمیدم چه شد, عاشق شدم شاید سر آغازش..
از آن روزی که سیبِ عشق را, از گونه ات چیدم..

مرورِ بهترین کیفم عذابم شد, چو فهمیدم
که جای بوسه های دیگری, یک عمر بوسیدم..

همان جمعه غروبی که, کنارِ دیگری بود..
تمام قله های عشق را, من درنوردیدم..

شبیه ابر بخشنده, ولی با رحمتی مخصوص..
فقط در دشتِ احساسِ تو من با عشق باریدم..

به دشتِ هرزه زا هرگز, نهالِ من نمیرویَد..
اگر چه من هزاران بار, بذر عشق پاشیدم..

خلایق هرچه لایق ارزشت شاید همین باشد..
تو را یک هدیه میدانم که به ایتام بخشیدم..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوزده − پنج =