عقربه‌های ساعت گواه این است که دیروز به پایان رسید و امروز آغاز شد…
امروز که زاد روز توست…
نمی‌دانم که در کدامین ساعت و دقیقه و ثانیه از امروز به دنیا آمدی ولی این را خوب می‌دانم که در تمامسال‌هایی که باتو بودم نتوانستم روز میلادت را در کنارت باشم…
یادم هست که از ماه‌ها قبل برای امشب و امروز روز‌شماری می‌کردم…
چقدر دغدغهء خرید کادویی که در شأن تو باشد را داشتم و برای یافتن چنین هدیه‌ای همه جا سرک می‌کشیدم…
از مغازه‌ها و پاساژ‌ها گرفته تا فروشگاه‌های اینترنتی…
می‌دانستم که کادو برای تو اهمیتی ندارد و تو فقط می‌خواستی که من به یادت باشم, دوستت داشته باشم و در نهایت مال تو باشم…
حداقل ان وقتها چنین ادعایی داشتی!!
من به یادت بودم, دوستت داشتم و آرزویم این بود که مال من باشی…
آرزویم این بود که شب میلادت در کنارت باشم, عاشقانه تورا در آغوش بگیرم, بوسه‌ای از سر عشق بر لبانت بزنم و بگویم:
عشق من تولدت مبارک…
می‌خواستم بگویم که: دوستت دارم و تا آخرین نفس با تو و در کنار تو خواهم ماند…
اما….
زهی خیال خام!!
می‌دانی؟!؟!
آرزو‌های زیادی در سر داشتم…
یکی از آن‌ها تو بودی…
البته مهمترینشان…
و باز اما…
به هیچ کدامشان نرسیدم…
تو ترکم کردی…! تنهایم گذاشتی…!
تمام آن ادعا‌ها دروغ از آب در آمد!!
آرزوی داشتنت در دلم ماند و آرزو‌های دیگر جملگی سوختند و خاکستر شدند…
آخر همه‌شان با وجود تو معنا می‌گرفت و بی‌تو من از همه چیز و همه کس بریدم…
امشب شب تولد توست…
نمی‌دانم کجا بودی؟! با که بودی؟!
اما من امشب به یادت در کنج تنهایی‌هایم برایت جشنی به پا کرده‌ام…
اینجا خلوت دل است…
جایی که من با آرامش به دیوارش تکیه می‌دهم, پاهایم را دراز می‌کنم و از همه چیز و همه کس می‌گویم و می‌نویسم…
اما چه کنم که تنها کس من تو بودی و حالا که رفته‌ای باز من از تو می‌گویم و می‌نویسم…
بگذار جشن امشب را با قطرات اشک‌هایم ستاره باران کنم…
به یاد تو و خاطرات تو…
تنها هدیه‌ای که برایت دارم همین اشک‌هاست…
به خاطر دارم که درست سه سال قبل بعد از جشن زاد روزت کم‌کم بنای رفتن گذاشتی و بهانه‌گیری‌هایت آغاز شد!!
وقتی بهار از راه رسید و طبیعت را جان تازه‌ای داد و همه جا رنگ سبزی و تولد دوباره به خود گرفت تو مرا ترک کردی و آن سال بهار برایم پاییز شد…
پس از آن تمام فصل‌ها را پاییز می‌بینم…
چه کنم که من بعد از تو همه چیزم را باختم…
شاید درست نباشد روز میلادت از غم‌هایم برایت بگویم…
تو هر چقدر هم بی‌وفا باشی من دوستت دارم…
حتی اگر تو مرا نخواهی و دوستم نداشته باشی!!
پس بگذار چنین بنویسم…
.
.
.
چشمانت را باز کردی و دنیا غرق نگاه زیبایت شد…
زیبایی های دنیا از آمدن تو پیدا شد…
روزها گذشت و چهره زیبایت در آسمان دلم آفتابی شد…
دریای زندگی به داشتن مرواریدی مثل تو می نازد…
همه زیبایی های دنیا با آمدن تو می آید و اینگونه زندگی با تو زیبا میشود…
اینگونه چشمانم با دیدن یکی مثل تو عاشق میشود…
و امروز روز میلاد دوباره تو است…
در این هوای ابری خورشید نیز لابه لای ابرها به انتظار دیدن تو است…
این لحظه قشنگترین ساعت دنیاست…
و این ماه درخشانترین ماه دنیاست که تو را درون تصویر نورانی اش میبیند…
آمدی به دنیا و دنیا مات و مبهوت به تو می‌نگرد…
همه جا را سکوت فرا گرفته تا خدا صدای تو را بشنود…
صدای دلنشین تو در لحظه شکفتنت…
عطر حضورت فرا گرفته همه زمین را…
تو یک رویایی که حقیقت داشتنت معرکه است…
داشتن یکی مثل تو معجزه است…
امروز روز میلاد دوباره تو است و جز این احساسات چیزی در دلم نمانده…
این هدیه تا آخر عمرم در دلم مانده که دوستت دارم و قلبت این شعر عاشقانه را تا آخرش خوانده…
شعری با عطر احساست ، به لطافت دستانت، به زیبایی چشمانت…
هدیه من به تو در روز میلادت…
تویی قطره بارانم که گلستان کرده ای باغ وجودم را, و امروز یک روز مقدس است که مدتها به انتظار آمدنش نشستم …
عشق من منتظرم بیایی تا عاشقانه تو را در آغوش بگیرم و بفشارم تو را…
تا بگویم خیلی دوستت دارم…
و بگیرم دستانت را ، تا بگویم تا ابد مال منی…
و ببوسم لبهایت را ، تا احساسم را به تو هدیه دهم…
و تبریک بگویم روز میلادت را…
تولدت مبارک عشق من…


قالب وبلاگ
گالری عکس
دریافت همین آهنگ

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

2 × چهار =