من …
سر دفتر خویش را …
با آفتابِ روی تو …
کز مشرقِ خیال دمیده است ،
آغاز می کنم !!
من …
با تو می نویسم و می خوانم ؛
من …
با تو راه می روم و حرف می زنم ؛
وز شوق ِ این محال
که دستم به دست توست ،
من
جای راه رفتن …
پرواز می کنم !!
امروز همه نياز من اين است که تو را به نام بخوانم
و مشتاق حرف حرف نام تو باشم
مثل کودکي که مشتاق تکه اي حلواست
مدت هاست نامت
بر روي نامه هايم نيست
از گرمي آن گرم نمي شوم
اما امروز در هجوم اسفند
پنجرهها در محاصره
مي خواهم تو را به نام بخوانم
نميتوانم نامت را در دهانم
وتو را در درونم پنهان کنم
کجا پنهانت کنم ؟
وقتي مردم تو را
در حرکت دستهايم
موسيقي صدايم
توازن گام هايم مي بينند
ديگر نمي توانم پنهانت کنم
از درخشش نوشته هايم مي فهمند برای تو مينويسم …
بدون دیدگاه