مثلا قرار شده بود دیگه هر روز پیش محمود رضا نرم و چند روز یه بار یه سری به اونجا بزنم…
قرار بود به باشگاه برم و کلا وقتم رو با کارهای مختلف پر کنم…
اما….
اما نشد… باز هم نشد که نشد…
باز هم همه چیز به روال قبل برگشت…
باز هر روز بعد از ظهر میرم پیش محمود رضا…
هیچ کاری نمیکنم و فقط ساعات به بیهودگی تلف میشن…
یعنی هیچ انگیزه ای برای انجام هیچ کاری ندارم…
شش جلسه بیشتر به باشگاه نرفتم و اونم ول کردم…
حوصله ی هیچ کاری رو ندارم…
به پوچی محض رسیدم…
نمیدونم چیکار کنم…
به شدت افسرده شدم…
انگار نه انگار که داره سال نو میاد…
پری روز بعد از ظهر از روی بیکاری و بی حوصلگی مشغول پرسه زدن توی خیابون های مرکز شهر شدم…
با خودم گفتم شاید اگر جنب و جوش مردم رو توی شلوغی قبل عید ببینم یه کمی حالم بهتر بشه اما اون هم هیچ تاثیری نداشت…
همه مشغول خرید و گشتن توی کوچه و بازار بودن…
تازه اونهایی هم که پول برای خرید نداشتن مغازه ها رو تماشا میکردن تا بالاخره یه جوری وقتشون رو بگذرونن…
شاید هم قبلش چیزهای مورد نیازشون رو انتخاب میکردن تا بعد که برای خرید میان دیگه وقتشون زیاد طلف نشه…
اما یه چیزی کاملا مشهود بود, اونم این بود که مردم قدرت خرید اون چنانی نداشتن و بازار مثل سالهای گذشته شلوغ و پر مشتری نبود…
هر کس یه خرید جزئی میکرد و میرفت…
به هر حال این اتفاقات رو توی یک ربع اول پرسه زدنم دیدم…
بعد از اون به قدری توی افکارم غرق شدم که دیگه هیچ چیز نفهمیدم…
دیگه هیچ کسی رو نمیدیدم….
فقط یه دفعه چشمم رو باز کردم و خودمو توی یه جایی از شهر پیدا کردم که شاید تا حالا یک بارم گذرم به اونجا نیفتاده بود…
دو ساعت تمام بدون اینکه خودم متوجه باشم پیاده رَوی کرده بودم…
وقتی به خودم اومدم ساعت هفت عصر بود…
توی اون شلوغی با زحمت خودمو به استودیوی محمودرضا رسوندم و تا ساعت یازده شب همونجا بودم بدون اینکه کاری انجام بدم…
توی یک هفته ی گذشته اصلا حالم خوب نبود و فقط توی خودم بودم…
راستش خودم هم نمیدونم دقیقا چه مشکلی دارم…
فقط میدونم که این اوضاع بد جور آزارم میده و داره از پا درم میاره…
اصلا ذوق و شوقی برای رسیدن عید ندارم…
هیچ کاری براش نکردم…
هیچ برنامه ای نریختم…
حتی برای خودم خرید هم نکردم…
کفشام وضع ناجوری دارن و پاره و رنگ و رو رفته شدن…
یک ماه پیش تصمیم به خرید یک جفت کفش نو گرفتم اما هنوزم که هنوزه این کارو نکردم و همش امروز و فردا میکنم…
کلا لباس مناسبی ندارم و تا اونجایی که یادم میاد مدت زیادی میشه که هیچ خریدی برای خودم نکردم…
فقط حس میکنم خسته ام…
هر روز که میگذره بیشتر از این دنیای خاکی متنفر میشم…
تنهایی بد جور اذیتم میکنه…
کاش یکی بود که میتونست از این حالت درم بیاره و انگیزه ی دوباره برای زندگی بهم ببخشه…
اینکه آدم بدون داشتن هیچ هدفی زنده باشه خیلی سخته…
چون نمیدونه برای چی و برای کی زندَست…
وقتی هدفی نباشه آدم شبیه مرده ها میشه…
یک مرده ی متحرک…
چند سالی هست که به این شکل در اومدم…
بعضی اوقات یه روزنه ی کوچولویی توی زندگیم پیدا میشد که من به امیدش جانی دوباره میگرفتم…
اما وقتی باز اون روزنه هم بسته میشد دیگه وضعم قابل توصیف نبود…
حالا خیلی وقته دیگه از اون روزنه ها توی زندگی من دیده نمیشه…
هر جایی رو که نگاه میکنم سیاهه…
من…تنها…توی یک جای سرد و تاریک…
نیاز به کمک دارم…
یکی باید دستم رو بگیره و از چاهی که توش افتادم درم بیاره…
بعضی ها میگن: باید خودت برای خودت کاری بکنی…
ولی به نظرتون اگر من توانشو داشتم تا حالا منتظر میموندم؟!
نه قطعا تا حالا یه کاری برای خودم کرده بودم…
مشکل اینجاست که خودم نمیتونم هیچ کمکی به خودم بکنم…
توی بیابون زندگی گم شدم و طوفان گرد و خاکش از پا درم آورده…
چندین بار بلند شدم و زمین خوردم…
دیگه توان ایستادن روی پاهام رو ندارم…
کم کم دارم به مرحله ای میرسم که تیغ رو روی رگهام بذارم و برای همیشه خودم رو از این زندگی لعنتی خلاص کنم…
تنفر از زندگی, نا امیدی و تنهایی توی چهرم موج میزنه…
شاید هرکس منو میبینه به این واقعیت ها پی میبره…
در هر حال خواستم بگم که اوضاعم بد جور به هم ریخته…
کاملا گیج و سردرگم هستم…
کاش سال نو اتفاقات خوبی رو با خودش بیاره…
کاش اوضاع بهتر بشه…
کاش… کاش…. و هزار تا کاش دیگه!!
بدون دیدگاه