آخرین روزای تابستون هم دارن سپری میشن.
ده روزِ پایانیِ شهریور.
ده روزی که واسه خیلی هامون پر از خاطِراتِ شیرینه.
خاطِراتِ سفر به شمال.
توی این روزها وقتی خانواده هامون دور هم جمع میشدن، لابلای حرفاشون یِهو تصمیم میگرفتن که: صبحِ فردا دستِ جمعی بریم به سمتِ شمال.
خودتون حساب کنید که ما بچه ها چقدر ذوق میکردیم!
کلِ تابستون رو توی کوچه ها به بازی و شیطنت گُذَرونده بودیم و کم کم برای رفتن به مدرسه آماده میشدیم.
همیشه هم افسوس میخوردیم که: چقدر زود تابستون تموم شد.
اما این خبرِ خوشحال کننده، نورِ امیدی در دلهامون روشن میکرد.
یه مسافرت، از نوعِ دقیقه نودی.
همه به خونه هاشون میرفتن و مشغولِ جمع و جور کردنِ وسایلِ سفر میشدن.
ما بچه ها هم که از خوشحالی، تا صبح خوابمون نمیبرد و کلی نقشه برای مسافرتمون میکشیدیم.
صبحِ زود هم صبحانه نخورده، وسایل رو بارِ ماشینا میکردیم و دِ برو که رفتی.
چقدر مسیر زیبا به نظر میرسید!
هر دو ساعت یه بار، واسه خوردنِ صبحانه و چای و خربزه و هندوانه، کنارِ جاده بساط میکردیم و هیچ عجله ای هم واسه رسیدن نداشتیم.
بعدش هم بساطِ ناهارِ آماده که شاملِ گوجه و خیار و کوکو و املت و این چیزا بود.
و نهایتا خبری از سمتِ پدر که به تابلوهای کنارِ جاده نگاه میکرد و میگفت: تا یک ساعتِ دیگه میرسیم.
تا میرسیدیم، بلافاصله میرفتیم کنارِ دریا و توی گرمای بعد از ظهر، بی درنگ مایو به پا شیرجه میزدیم تو آب.
نه خستگیِ سفر هالیمون بود و نه گذرِ زمان.
بعد از کلی شنا و پشتک زدن تو آب و خوردنِ آبِ شورِ دریا، حمله میکردیم به سمتِ غذا.
استانبولیِ خوشمزه ای که مادر روی گازِ پیکنیکی درست کرده بود.
با ماست محلیِ کنارش که حسابی میچسبید.
بعدش توی تاریکیِ کنارِ دریا، بزرگترها گرمِ صحبت میشدن و ما هم به بازی با ماسه های کنارِ ساحل مشغول میشدیم.
چاله میکندیم و قلعه و شکلهای مختلف میساختیم.
کلی گوش ماهی و صدف جمع میکردیم تا وقتی برگشتیم بریزیم توی گلدونا.
نهایتا خسته روی ماسه ها دراز میکشیدیم و گوش میسپردیم به صدای امواجِ دریا.
چقدر آرام بخش بود!
انگار داشت برامون لالایی میخوند تا خوابمون ببره.
و ما چه معصومانه خوابمون میبرد.
چند روز گردش و تفریح و عشق و حال حسابی حالمون رو جا می آورد.
و نهایتا با صورتهایی آفتاب سوخته و خسته از بازیهای بی وقفه، آماده ی بازگشت میشدیم.
امان از لحظه ی برگشتن.
انگار تمامِ غمهای دنیا توی دلِ آدم جمع میشد.
انگار دیگه مناظرِ اطراف جذابیتی نداشتن!
کلِ مسیر رو در خواب بودیم، تا متوجهِ گذرِ زمان نشیم.
و نهایتا مدرسه بود که: دستاش رو برای به آغوش کشیدنمون باز کرده بود.
عجب روزهایی بود!
اما شهریورِ امسال نیومده داره میره.
اصلا نفمیدیم کی بهار شد!
کی اردیبهشت و خرداد اومدن و رفتن!
کی تابستون اومد و گرمای مردادش چی شد!
حالا هم که شهریورش داره چمدانش رو میبنده تا آماده ی رفتن بشه.
به همین زودی میخواد بره و ما رو با غمهامون به پاییز بسپاره.
اما آخه، آخه ما که آمادگی شو نداریم!
کلی غم و غصه توی دلمون جمع شده.
نه بازی کردیم و نه مسافرت رفتیم.
فقط هی غصه خوردیم و غصه خوردیم.
فقط نشستیم و پرپر شدنِ عزیزانمون رو تماشا کردیم.
بدونِ اینکه کاری ازمون بر بیاد.
حالا پاییز هم میاد و غمِ دلتنگی و تنهایی رو هم به غمهای دیگه اضافه میکنه.
راستی یه سوال؟!
آدم وقتی خوابِ کسی رو میبینه دلتنگش میشه، یا وقتی دلتنگِ کسی میشه خوابش رو میبینه؟!
اصلا آدم چرا باید دلتنگِ کسی که نیست بشه؟!
اصلا چرا درست وقتی که توی بدبختی هات غرقی، یکی پیدا میشه و برات خبر از کسی میاره که سالهاست رفته؟!
چقدر این روزها دلتنگم.
بویِ پاییز رو خوب استشمام میکنم.
منتظرم، منتظرِ یه بارون که باهاش حسابی بزنم زیرِ گریه.
اونقدر گریه کنم که این دلِ صاحب مرده کمی آروم بشه.
آخه جز گریه کارِ دیگه ای از دستم بر نمیاد.
شاید خیلی هاتون حالِ مَنو داشته باشید.
بالاخره داریم روزهای سختی رو سپری میکنیم.
کاش زودتر این روزها بگذرن و مارو به حالِ خودمون رها کنن.
هی چرخِ گردون.
پس کی به مرادِ ما خواهی گشت؟!
پی نوشت
باز باران، با ترانه.
میخورَد بر بامِ خانه.
خانه ام کو؟ خانه ات کو؟
آن دلِ دیوانه ات کو؟
روزهای کودکی کو؟
فصلِ خوبِ سادگی کو؟
یادت آید روزِ باران؟
گردشِ یک روزِ دیرین؟
پس چه شد؟ دیگر کجا رفت؟
خاطِراتِ خوب و شیرین.
کوچه ها شد کویِ بنبست.
در دلِ تو آرزو هست؟
کودکِ خوشحالِ دیروز.
غرق در غمهای امروز.
یادِ باران رفته از یاد.
آرزوها رفته بر باد.
باز باران بی ترانه، بی بهانه.
میخورَد بر بامِ خانه.
شایدم گم کرده خانه!
بدون دیدگاه