از آسمانم ماتم ببارد
هراس بی‌ تو ماندنم ادامه دارد

نمی‌نویسم ترانه بی‌ تو
چگونه پَر کشد خیال واژه بی‌ تو

به لب رسیده جان, کجایی؟
که برده طاقتم جدایی

باران تویی به خاکِ من بزن
بازآ ببین که بی‌ مه‌ِ تو من
هوای پر زدن ندارم

باران تویی به خاکِ من بزن
بازآ ببین که در رهِ تو من
نفَس بریده در گذارم

مگر ندانی چو از تو دورم
بی راهه ای خموش و تار، بی عبورم

نمی‌توانم دگر بِرویَم
که من اسیر این خزانِ تو به تویَم

به لب رسیده جان, کجایی؟
رهی نمانده تا رهایی

باران تویی به خاکِ من بزن
بازآ ببین که بی‌ مهرِ تو من
هوای پَر زدن ندارم

باران تویی به خاکِ من بزن
بازآ ببین که در رهِ تو من
نفَس بریده در گذارم.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

17 − یک =