یه صبح سرد با آسمون ابری و نم نم بارون…
بله, اولین بارون پاییزی بعد از گذشت یک ماه از این فصل…
شدتش به اندازه ای نبود که ناودونا شرشر کنن, همه جا پر از آب بشه, و ماشینا بی توجه اون رو روی عابران پیاده بپاشن!
اما اون قدری بود که زمین و برگهای خشک رو خیس کنه, بوی خاک بلند بشه و حتی چاله های کوچولو پر بشن…
قطره های کوچولوش بعد از برخورد با صورتم روی گونه هام آروم به پایین سُر میخوردن…
با اینکه سردم بود و زیپ کاپشنم رو تا تهش بالا کشیده بودم و کلاهم رو روی سرم گذاشته بودم اما خوردن قطره های بارون توی صورتم حس خوبی بهم میداد و بوی خاک و برگهای بارون خورده برام لذت بخش بود…
بر خلاف همیشه امروز سوار اتوبوس نشدم…
چند قدمی به ایستگاه مونده بودم که شخصی با بوغ کوچولویی که زد ازم خواست سوار ماشینش بشم و گفت که: مسیرش با مسیر من یکی هستش…
راستش هیچ وقت این افراد رو نمیشناسم…
خیلی پیش میاد که یکی جلوی پام ترمز کنه و منو تا اداره برسونه اما من هیچ کدومشون رو نمیشناسم…
همیشه فکر میکنم همسایه ای چیزی هستن…
یا اینکه از ارباب رجوع هایی هستن که تو اداره منو شناختن…
یا حتی از کارمندهای ادارات دیگه که باز هم منو توی محل کارم دیدن…
به هر حال توی این هوای سرد حس نشستن روی صندلی های یخ زده ی اتوبوس رو نداشتم…
واسه همین بدون تعارف سوار شدم و از اون شخص کلی تشکر کردم…
اتوبوس هایی که مثل گاری هستن و با تکنولوژی و سیستم گرمایشی غریبه هستن…
نمیدونم چرا یکی توی این شهر نیست که به چنین مسائلی رسیدگی کنه!
راننده فقط برای خودش بخاری روشن میکنه و مسافرها باید از سرما بلرزن!
تازه در رو هم باز میذاره و داخل اتوبوس با بیرون هیچ فرقی نداره…
توی تابستون هم برعکس این قضیه صادقه و خبری از کولر و سیستم خنک کننده نیست…
تبریز و تهران سوار هر اتوبوسی که میشدم خنک بود و کولرهاشون کار میکردن…
حتی اتوبوس هاشون هم جدیدتر و به روزتر بودند…
اما اتوبوسهای شهر ما همون اتوبوسهای قدیمی و فرسوده هستن که هیچ امکانات رفاهی برای مسافر فلک زده ندارن…
حتی چند ماه پیش از این سیستم های گویا که ایستگاه ها رو اعلام میکنه روشون نصب کرده بودن که احتمالا پروژه با شکست برخورد کرد و جمعش کردن…
یادمه بعضی وقتها سر موقع نام ایستگاه ها رو اعلام نمیکرد و بعد از گذشتن از اونجا تازه یادش می افتاد که اعلام کنه!
بعضی وقتها هم کلا هیچ چی نمیگفت!
فکر کنم آخرشم جمعش کردن و بی خیالش شدن چون خیلی وقته صدای نکره ی گویندش رو نشنیدم…
به حیاط اداره که رسیدم پاییز کاملا خودش رو نشون میداد…
یه آسمون پر از ابر که معلومه پر از بارونه…
حالا چرا بغضش نمیترکه خدا میدونه!
هوای سرد با وزش باد ملایم صبحگاهی که سرما و قطره های بارون رو توی صورتت میکوبه…
بوی چمن ها و شاخ و برگهای خیس خورده که توی فضا پر شده…
افتادن برگها از روی شاخه ها که تک و توک باقی موندن…
صدای جاروی رفتگر زحمت کشی که برگهای خیس خورده و مرده رو جمع میکنه تا حیاط اداره تمیز و قشنگ به نظر بیاد…
اما به نظر من حیاط با همون برگهای رنگارنگی که روی چمنها و توی باغچه ها ریخته و باد به این طرف و اون طرف میبرتشون خیلی خیلی قشنگتر به نظر میرسه…
حتی یادمه یه بار به اون رفتگر زحمتکش گفتم که: اگه میشه برگها رو جارو نکنه و بذاره که باشن…
خندید و گفت: پسر جان من که نمیتونم وظیفه ی خودم رو انجام ندم, اگر این کار رو نکنم از کار اخراج میشم…
بعدش هم دوباره مشغول جارو کردن شد…
دلم خیلی براش سوخت…
برای برگهای خشکیده هم دلم سوخت…
آخه این برگها یه روزی سبز و جوان بودند…
اما حالا به یه چیز بی ارزش تبدیل شدند…
به راستی چقدر عمرشون کوتاهه!
مثل عمر آدما که مثل برق و باد میگذره…
چقدر بعضی از ما آدمها زود پیر میشیم!
زمونه با بعضی هامون رفتاری رو میکنه که باد با برگهای روی شاخه ها میکنه…
وقتی به خودم نگاه میکنم میبینم که چقدر زود برف پیری روی سرم نشسته!
چقدر چهرم شکسته و چوروکیده شده!
موهای جو گندمی سنم رو خیلی بیشتر از اون چیزی که هست نشون میده!
خیلی ها مثل من روی زمین و حتی توی این شهر هستن که حال و روزشون مثل منه…
کسایی که چهار فصلشون خزونه و همیشه توی دلشون برگ ریزونه…
این روزهای ابری و سرد و دیدن منظره ی مرگ طبیعت برای افرادی مثل من خیلی سخت و دردناکه…
تحمل روزها و شبهای دلگیر که نا خود آگاه اشک آدم رو در میارن خیلی خیلی سخته…
تا پاییز بگذره و دوباره بهار از راه برسه چندین سال دیگه پیر میشیم…
توی پاییز و خصوصا توی روزهایی که ابری و بارونی هستن انگار تموم غصه های دنیا توی دل ما جمع میشن و تنهایی رو بیشتر از همیشه احساس میکنیم…
شاید همین غصه هاست که پیرمون میکنه…
حالا که دارم مینویسم انگار بارون شدیدتر شده و دیگه واقعا میشه گفت بارون میباره…
بالاخره بغض آسمون ترکید…
خیلی وقت بود گریه نکرده بود…
منم مثل آسمون دلم گرفته و هوای گریه دارم…
شاید بهتر باشه خودم رو به بارون بسپارم و همراه با گریه ی اون منم گریه کنم و اشکهام رو پشت نقاب بارون پنهان کنم…
یه عالمه آرزو دارم که میتونم زیر بارون به یادشون بیارم و یک بار دیگه بر آورده شدنشون رو از خدا بخوام…
کاش توی این بارون بتونیم برای همه ی کسانی که دلاشون پر از غصه هستش دعا کنیم…
حتی برای خودمون و آرامش دلهامون دعا کنیم…
برای بر آورده شدن آرزوهای همدیگه دعا کنیم…
برای با هم بودن هامون دعا کنیم…
برای پدر و مادر هامون دعا کنیم…
برای از دست ندادن همدیگه دعا کنیم…
برای به هم رسیدن هامون دعا کنیم…
برای همه ی خوبا دعا کنیم…
حتی برای همه ی بدها هم دعا کنیم…
برای محکمتر شدن دوستی ها دعا کنیم…
برای تنها نموندن دعا کنیم…
و برای هر چیزی که فکر میکنیم خوبه دعا کنیم…
توی این هوای سرد هوای همدیگه رو داشته باشیم و دستهای همدیگه رو با عشق و محبت گرم کنیم…
آرزو میکنم توی این هوای دو نفره هیچکس مثل من تنها قدم نزنه…
به امید روزی که همه دلامون با همدیگه مهربون بشه و پاییز رو با لذت و خوشی پشت سر بذاریم نه با تنهایی و غصه…
منم با شما دعا می کنم همه خوبی ها رو برای همه
به امید روزی که همه دلامون با همدیگه مهربون بشه و پاییز رو با لذت و خوشی پشت سر بذاریم نه با تنهایی و غصه