تا چشم به هم زدیم بیست روز از سال جدید گذشت..
عمر گران به همین سرعت داره میگذره..
همینطور روزها و هفته ها و ماه ها و سال ها پشتِ سرِ هم میان و میرن…
وقتی گُذَشتِ عمر, برات بی اهمیت و بی ارزش باشه دیگه گُذَشتِ روزها رو احساس نمیکنی..
برات فرقی نمیکنه بهار بیاد یا تابستون, پاییز باشه یا زمستون…
تو فقط داری یه جوری روز هاتو شب میکنی و شب هاتو روز, تا وقتت تموم بشه و کوله بارِت رو ببندی..
به هیچ چیز فکر نمیکنی و هیچ اتفاقی برات اهمیت نداره..
نه از اومدنی خوشحال میشی و نه از رفتنی غمگین..
به همین سادگی, تبدیل میشی به یک بدنِ بی روح که فقط نفس میکشه, راه میره و گاهی حرف میزنه..
توی این بیست روز, واقعا نفهمیدم چی شد و چی نشد!
نه جایی رفتم و نه کاری کردم!
اصلا حوصله ی دید و بازدید نوروز و این کارها رو که به نظرم خیلی خیلی مسخره میان رو نداشتم..
خیلی بی معناست!
باید به دیدنِ آدمهایی بری که در طولِ سالِ گذشته یک بار هم نتونستی ببینیشون و آخرین دیدارتون, نوروزِ سالِ گذشته بوده؟!
بعدش هم اونها مجبور میشن که در پاسخِ کارِ تو به خونه ی تو بیان!
محبتی که از رویِ اجبار و یک رسم, عادتِ چندین ساله شده, به ارزنی نمی ارزه..
بچه که بودیم عید, حال و هوای قشنگی داشت..
تمامِ آدمهایی که به دیدنشون میرفتی, همون هایی بودن که همیشه کنارت احساسشون میکردی و زود به زود میدیدی شون..
همونهایی که در اولین روزهای سال نو, مهربون تر میشدن و محبت و دوست داشتنشون رو بیشتر احساس میکردی..
اون روزها, اون قدر پر رفت و آمد بودن که فرصتی برای نوشتن پیک نوروزی پیدا نمیکردی و شبِ آخر تا دیر وقت مجبور میشدی تکمیلش کنی!
مبلغ عیدی هایی که میگرفتی خیلی کم بودن, ولی در عوض یه عالمه ارزش داشتن..
اما این روزها نزدیکترین قوم و خویش رو غریبه احساس میکنی و انگار اصلا نمیشناسیش!
همه تلاش میکنن به یک بهانه ای به خونه ی فلان فامیل نرن و خودشون رو از این دید و بازدید های اجباری خلاص کنن..
به هر حال من که برای دید و بازدید به منزلِ کسی نرفتم و تمامِ تعطیلاتم به بطالت و غرق در افکارم سپری شد..
فقط زمان تحویل سال رو, منزلِ پدرم و با اعضای خانواده سپری کردم و جز خونه ی یکی دو نفر جای دیگه ای نرفتم..
منزلِ مادربزرگم, منزل یکی از عمو هام و منزل خواهرِ بزرگترم..
حتی منزلِ اون یکی خواهرم هم نرفتم..
شبها تا دیر وقت بیدار بودم و روزها تا ظهر توی رختخواب!
غروبها هم با قدم زدن در خیابون های خلوتِ شهر و یا نشستن بر روی یکی از تخت های چای خانه ی آفاق سپری میشد..
پنجمِ فروردین هم, مثلِ یک کارمند خوب سرِ کارم حاضر بودم و حتی یک روز هم مرخصی نگرفتم..
روزِ سیزده بدر هم نزدیک ظهر از خونه بیرون رفتیم و سه, چهار ساعت بیشتر بیرون نبودیم و خیلی زود به خونه برگشتیم..
کلا, تعطیلاتِ زیاد دلچسبی نداشتم و از اولش خدا خدا میکردم که زودتر تموم بشه..
راستش اداره که میام راحت تر هستم و گُذَشتِ ثانیه ها رو کمتر احساس میکنم..
خصوصا این روزها که به دلیل انتخابات ماهِ آینده, وقتی برای سر خاروندن نداریم..
هنوز هوا به اندازه ی کافی گرم نشده و غروبِ هر روز, طبقِ روالِ هشتاد روزِ گذشته سپری میشه..
صبح ها اداره, و غروبها من و خیابون و سیگار..
تصمیم دارم کمی که هوا بهتر شد, در هفته یک روز رو به گردش در طبیعت اختصاص بدم و اگر بشه ساعاتی رو در کوهی, دشتی, دمنی سپری کنم..
آخه طبیعت رو خیلی خیلی دوست دارم..
شاید در چنین جاهایی که آرامش بیشتری به آدم میدن, زودتر بتونم خودم رو پیدا کنم..
نمیدونم, شاید هم دیگه هیچ وقت من, من نشدم..
یکی از جاهایی که روزِ دومِ فروردین به اونجا رفتم منزلِ پدرزنِ مجید بود..
آخه چند وقتی بود که بیماریِ مادرزنش, فعال شده بود..
اون چند سال پیش, دچار بیماریِ سرطان شده بود و نهایتا با هزینه های گزافی که همسرش کرده بود بهبودیش رو به دست آورده بود..
آقای امان‌لو تمام داراییش رو خرج معالجه ی همسرش کرده بود..
به طوری که همه چیزش رو از دست داده بود و مجبور به مهاجرت به یکی از روستاهای اطراف شده بود..
چند سالی بود که همونجا زندگی میکردن..
این اواخر اوضاع مالیِ آقای امان‌لو خیلی به هم ریخته بود و حتی مغازه ای که اجاره کرده بود و یک فروشگاهِ لوازمِ خانگی در اون راه انداخته بود, دچارِ برشکستگی شده بود..
یه از خدا بی خبر کلی ازش خرید کرده بود و بابت اجناس, چکِ بی محل کشیده بود..
هنوز هم که هنوزه بنده خدا نتونسته پولش رو از یارو بگیره..
یادمه پارسال شنیدم که طوبا خانم, مادرزن مجید, در خونه تکونی عید از روی چهارپایه پایین افتاده و کمرش آسیب دیده بود..
در طول سال گذشته همش از زن داداشم میشنیدم که کمردردِ مادرش خوب نشده و همش اذیتش میکنه..
طوبا خانم, نمونه ی واقعیِ یک همسر و مادرِ مهربان بود..
خیلی ساده و بی ریا بود و واقعا دوست داشتنی بود..
وقتی برای درمان کمر دردش, به پزشک مراجعه کرده بود, خجالت کشیده بود که بگه قبلا بیماریِ سرطان داشته..
پزشک هم بی خبر از همه جا, برای عکس گرفتن از کمرش اون رو در معرضِ اشعه قرار داده بود..
بعدش هم فیزیوتراپی و تمامِ روشهایی که باعثِ دوباره فعال شدن سلولهای سرطانی شدن..
یکی دو ماه پیش بود که خبر وخیم شدن حال طوبا خانم رو شنیدم و وقتی پرس‌و‌جو کردم, فهمیدم که چه اتفاقی افتاده..
یعنی یه نفر نبوده که این قضیه رو به دکتر اطلاع میداده تا چنین اتفاقی نَیُفته؟!
خلاصه کار به بستری شدن کشید و مشخص شد سلولهای سرطانی, از داخل مغز استخوان شروع به فعالیت کردن و حتی شیمی درمانی هم کمکی به بهبودش نمیکنه..
در این مدت به فکر این بودیم که اگر اتفاقی برای طوبا خانم بیفته, مراسم ازدواج مجید یک سال دیگه هم به تاخیر می افته..
برای همین تلاش میکردیم, تا مبلغی رو فراهم کنیم و یک جشنِ ساده برگزار کنیم تا بعد از دو سال و نیم نامزدی, زندگیِ مجید هم سر بگیره..
اما انگار قسمت نیست که این دو نفر به این راحتی ها برن سرِ خونه زندگیشون!
طوبا خانم دوام نیاورد و سه‌شنبه ی گذشته همه رو سیاه پوش کرد..
اون نتونست دخترش رو در لباس سفید عروسی ببینه..
خیلی ناراحت شدم..
باز هم این سرطان لعنتی یکی از اقوام رو با خودش بُرد!
از طرفی برای از دست دادن طوبا خانم که خیلی ساده و مهربان بود ناراحت شدم و از طرف دیگه برای مجید و زن داداشم که مجبور هستن تا یک سال دیگه صبر کنن..
البته آقای امان‌لو انسان بزرگوار و دنیا دیده ای هست و ممکنه چند ماهی که گذشت اجازه بده تا مراسم ازدواج این دو نفر برگزار بشه..
مراسم ختمِ طوبا خانم خیلی آروم برگزار شد..
همه به خاطر مظلومیتش, آروم اشک میریختن..
زن داداشم اون قدر گریه کرده بود که نایی برای راه رفتن نداشت..
انگار کمرش شکسته بود و خمیده راه میرفت..
شبِ قبلش, حالش بد شده بود و توی بیمارستان بستری شده بود..
توی بهشتِ زهرا, زیر درختی ایستاده بودم و به این فکر میکردم که چطور خدا انسان های خوب رو گلچین میکنه!
با خودم میگفتم: حتما من جزو بدها بودم که هنوز هستم و نمردم..
زن داداشم با اون حالش به سمتم اومد و از من تشکر کرد..
غم توی تمام وجودش رخنه کرده بود..
من اون رو خیلی دوست دارم و میدونم که اون هم علاقه ی زیادی به من داره..
واسه همین هم بود که, بینِ اون همه آدم به قدری براش مهم بودم که با اون حال پریشونش بیاد و از من تشکر کنه..
باهاش دست دادم و براش آرزوی آرامش کردم..
توی مدتی که مادرش بیمار بود مدام درگیرِ اون بود و خیلی زحمت میکشید..
حتی شبِ چهارشنبه صوری, یه گوشه نشسته بود و با رنگ و رویی پریده غصه میخورد..
اون شب هم دستش رو گرفتم و سعی کردم آرومش کنم..
بعد هم به زور تا پای سفره کشوندمش تا چند لقمه ای غذا بخوره..
حالا دیگه همه چیز تموم شده بود و اون مادرش رو که خیلی خیلی دوستش داشت از دست داده بود..
وقتی حالِ پریشونِ زن داداشم رو دیدم بد جور به هم ریختم..
روی جدولِ زیرِ درخت نشستم و سرم رو بینِ دستام گرفتم و آروم اشک ریختم..
برای همه ی کسایی که, دنیا با نامردیِ تمام ازمون میگیره و ما رو با غصه ی اونها تنها میذاره..
این اولین اتفاق تلخ سال جدید بود و تا مدتها با مرورش غمگین خواهم شد..
آقای امان‌لو خرج غذایی رو که باید برای طوبا خانم احسان میکرد رو به موسسه ی حمایت از بیماران سرطانیِ مهرانه بخشید که کار بسیار عاقلانه و پسندیده ای بود..
کاری که بسیار انسان دوستانه هستش و میتونه جانِ افرادی رو نجات بده..
اما هر روزی که میگذره و هر اتفاقِ جدیدی که می افته, بیشتر به بی ارزش بودن این دنیا پی میبرم و بیشتر خواستارِ به پایان رسیدنِ زندگی, در این دنیای بی رحم میشم..
دیگه طاقت ندارم شاهدِ از دست دادنِ عزیزی باشم و از خدا میخوام که من زودتر از همه راهی بشم..
این تنها آرزویی هستش که برام باقی مونده..

پی نوشت

برگ ریزانم ؛ بهارم را به یغما برده اند
بادها صبر و قرارم را به یغما برده اند

حال پاییزِ من از شور زمستان، بدتر است
باغِ پر بارِ انارم را به یغما برده اند

سالها چنگیز ها با اسبهای یکه تاز
خانه ام ایلم تبارم را به یغما برده اند

مثلِ انسانِ نخستینم ولی آواره تر
سیلها دیوارِ غارم را به یغما برده اند

چشم هایم را می آویزم به در، دیوانه وار
میخ ها دار و ندارم را به یغما برده اند

در دل انگشت هایم شور شادی مُرده است
تارِ تبدارِ سه تارَم را به یغما برده اند

جار می زد دوره گَردی کوچه های شهر را
آی مردم روزگارم را به یغما برده اند

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دو × پنج =