صدای ویبره ی گوشیم رو که شنیدم، فکر کردم پیام اومده!
ولی انگار شارژِ باتریش تموم شده بود!
صدای قدمهای یک نفر رو میشنیدم..
ولی بی اعتنا رفتم و رویِ کاناپه دراز کشیدم و مثلِ همیشه غمباد گرفتم..
درِ خونه باز بود، چون همیشه منتظرش بودم که برگرده..
هوای خونه یخ کرده بود..
زمستون از راه رسیده بود و حسابی داشت خودشو نشون میداد..
چمدونش رو گذاشت روی زمین..
خسته ی راه بود..
فکر میکردم تبهُم زدم..
آره خودش بود!
تا منو دید اومد سمتم..
گفت: برو از اینجا بیرون..
تو خونه ی من چیکار میکنی؟!
اصلا کی به شما اجازه داده بیایید اینجا؟ بفرمایید بیرون!
کمکم داشت بغضم میشکست..
آخه منو نشناخته بود!
منی که عمری عاشقم بود..
بهش حق میدادم، چون با سنی که من داشتم سفیدیِ مو عجیب بود..
موهای کنارِ شقیقه هام سفید شده بود!
زیرِ چشمام گود افتاده بود از کم خوابی!
چشمام از گریه سویی نداشت!
بهش گفتم: منو نمیشناسی واقعا؟!
با تندی گفت: نه!
گفتم: منم، همونی که چند سالِ پیش تنهاش گذاشتی و رفتی..
میبینی چقدر عوض شدم؟!
ولی تو اصلا عوض نشدی، همیشه زیبا بودی و هستی..
بغضش شکست، شروع کرد به گریه کردن..
صدای بارون به پنجره ها میزد و فضای خونه رو بیشتر غمگین میکرد..
ازم خواست ببخشمش برای این اتفاق..
ولی من فقط سکوت کرده بودم..
نگاهِ غمگینش رو که دیدم، یادِ خودم افتادم که چند سالِ پیش به پاش افتادم و گفتم: نرو!
ولی با بی توجهی به من رفت..
حتی پشتِ سرش رو هم نگاه نکرد که دارم میمیرم..
حالا ازم میخواد که ببخشمش!
بهش گفتم: میبخشمت، اما فراموش نمیکنم..
اون روز هر جور که میشد گذشت..
تا اینکه نیمه شب چمدونم رو بَستم و برای همیشه از اون خونه رفتم و تو نامه نوشتم که بخشیدمت، اما فراموش نکردم..
الان یه گوشه ی این شهر نشستم و تو تنهایی هام غرقم..
تنها گذاشتن، تنها انتقامی بود که میتونستم ازش بگیرم..
الان شرایتم مثلِ همیشست، ولی یه چیزی فرق کرده..
اینکه تنهایی جای خالیشو برام پر کرده..
آخه اونم مثلِ من تنهاست..
من بیرحم نبودم، فقط میخواستم درکم کنه، همین!
پی نوشت
گاهی اوقات سرم پر میشه از افکار و تصوراتِ جورباجور..
واسه خودم خیال بافی میکنم و خودم رو توی صحنه های مختلف میبینم..
آنچه نوشتم یکی از همون خیال بافی هاست..
البته شاید!
بدون دیدگاه