آتش گرفت..
آمده بودم بنویسم نه اینکه زندگی کنم..
آتش گرفت خطوطِ نوشته های بی رنگم..
جهنم شد..
آمده بودم زندگی کنم, نه اینکه عاشقت شَوَم..
جهنم شد بهشتِ دومِ زندگیم..
مُرد..
آمده بودم که عشق بورزم..
مُرد تمام هستی ام, راستی ام, با دروغی به نام تو..
رسخ شد..
آمده بودم جاودان بمانم در جان..
رسخ شد روحم در شاخه ی علفِ سرگین در بازار..
دزدیدند..
آمده بودم لحظه ای به آبیِ آسمان نگاه کنم..
دزدیدند افقِ نگاهم را غروبها..
در بند کشیدند..
آمده بودم پرواز دهَم واژه های در بند را..
در بند کشیدند شعرهایم را وسوسه هایت…
کور گردند..
آمده بودم به خونخواهیِ چشم هایی که آقا محمد خان از مردمِ کریمان به یغما برد..
کورم کردند دو ماوراءِ بنفشِ چشمهایت.
دروغ گفتند..
آمده بودم به وعده ی فردایی که خواهد آمد..
دروغ گفتند همه ی فرداها را قسم هایت..
درو کردند..
آمده بودم شخم بزنم زمینِ بایرِ حقیقت را..
درو کردند دستهای اندیشه ام را روزمرگی هایت..
هوایی کردند..
آمده بودم بگویم من به آدم بودنِ حوا ایمان دارم..
هوایی کردند حوایم را به هوای یک شب بودنش با ماه, گندمها..
آدم شدم..
آمده بودم بگویم من از آدم بودنِ خود..
آدم شدم آنگاه که مرا به صلیب کشیدند, من ها..
سوختند..
آمده بودم بسوزانم بتکده ی دنیا را..
دنیای مرا سوختند, تقصیرها..
آمده بودم که آمده باشم!
آمده ام آیا؟!
پی نوشت
تنها کسی که از رفتنت سود برده, سیگار فروشِ سرِ بازارچه است!!
بدون دیدگاه