من ریزه کاری های بارانم، در سرنوشتی خیس می مانم. دیگر درونم یخ نمی بندی، بهمن ترین ماهِ زمستانم. رفتی که من یخچالِ قطبی را، در آتشِ دوزخ بِرَقصانم. رفتی که جایِ شال در سرما، چشم از گناهانت بپوشانم.
من ریزه کاری های بارانم، در سرنوشتی خیس می مانم. دیگر درونم یخ نمی بندی، بهمن ترین ماهِ زمستانم. رفتی که من یخچالِ قطبی را، در آتشِ دوزخ بِرَقصانم. رفتی که جایِ شال در سرما، چشم از گناهانت بپوشانم.
خب بعد از مدتها باز اومدم. خیلی وقته که درست حسابی به اینجا نمیرسم. فکر کنم استعدادِ نوشتن رو از دست دادم. البته بی حوصلگی و یکنواختیِ زندگی هم توی سر نَزَدَنَم به اینجا بی تاثیر نیست.
سلام عزیزم. حالِ دلت سبز است؟ ما هم همین حوالی اوقات را با یادِ دلبر سر میکنیم.
آخرین روزای تابستون هم دارن سپری میشن. ده روزِ پایانیِ شهریور. ده روزی که واسه خیلی هامون پر از خاطِراتِ شیرینه.
من شبای زیادی از سکوتِ خودم گریه کردم و به خودم گفتم: حرف بزن. گفتم: لال نباش، بعد زدم تو گوشِ ساکتِ مچاله ی خودم و باز هم سکوت کردم.
اولین باری که توی زندگیم چیزی رو جا گذاشتم، هنوز یادمه! آخرِ یه زمستون بود، ولی هوا میگفت: بهار شده. یه شالگردن مشکی داشتم، که مادربزرگم برام بافته بود.
خیلی وقته نتونستم سر به سایت بزنم. هی امروز و فردا میکردم که آپ کنم، ولی نمیشد. راستش بی حوصلگی مانع از این میشد که بشینم و تایپ کنم.
امروز یه نفر اشتباهی برام فرستاد، کجایی؟ راستش دلم حری فرو ریخت. مدتها بود که منتظرِ شنیدنِ همین یه کلمه بودم.
از درد گریزی نیست نازنین. کوه هم که باشی، درد میکشی. وقتی حتی یک وجب از دامانت، به مردابی گیر کرده باشد.
بالاخره 14 فروردین از راه رسید. اونم 14 فروردین از نوع شنبه! البته من از پنجمِ فروردین، سرِ کارم حاضر بودم و مشکلی با امروز ندارم.