من ریزه کاری های بارانم، در سرنوشتی خیس می مانم. دیگر درونم یخ نمی بندی، بهمن ترین ماهِ زمستانم. رفتی که من یخچالِ قطبی را، در آتشِ دوزخ بِرَقصانم. رفتی که جایِ شال در سرما، چشم از گناهانت بپوشانم.
من ریزه کاری های بارانم، در سرنوشتی خیس می مانم. دیگر درونم یخ نمی بندی، بهمن ترین ماهِ زمستانم. رفتی که من یخچالِ قطبی را، در آتشِ دوزخ بِرَقصانم. رفتی که جایِ شال در سرما، چشم از گناهانت بپوشانم.
خب بعد از مدتها باز اومدم. خیلی وقته که درست حسابی به اینجا نمیرسم. فکر کنم استعدادِ نوشتن رو از دست دادم. البته بی حوصلگی و یکنواختیِ زندگی هم توی سر نَزَدَنَم به اینجا بی تاثیر نیست.
سلام عزیزم. حالِ دلت سبز است؟ ما هم همین حوالی اوقات را با یادِ دلبر سر میکنیم.
اولین باری که توی زندگیم چیزی رو جا گذاشتم، هنوز یادمه! آخرِ یه زمستون بود، ولی هوا میگفت: بهار شده. یه شالگردن مشکی داشتم، که مادربزرگم برام بافته بود.
خیلی وقته نتونستم سر به سایت بزنم. هی امروز و فردا میکردم که آپ کنم، ولی نمیشد. راستش بی حوصلگی مانع از این میشد که بشینم و تایپ کنم.
امروز یه نفر اشتباهی برام فرستاد، کجایی؟ راستش دلم حری فرو ریخت. مدتها بود که منتظرِ شنیدنِ همین یه کلمه بودم.
از درد گریزی نیست نازنین. کوه هم که باشی، درد میکشی. وقتی حتی یک وجب از دامانت، به مردابی گیر کرده باشد.
بالاخره 14 فروردین از راه رسید. اونم 14 فروردین از نوع شنبه! البته من از پنجمِ فروردین، سرِ کارم حاضر بودم و مشکلی با امروز ندارم.
قلم روی کاغذ چرخید و چرخید. بی مقصد بود قلمم. چه مینوشت؟ گمان میکنم از تو مینوشت.
بیشتر از یک ماهه که چیزی پست نکردم.. راستش منتظر بودم تا کارهای تعمیری و تغییراتی که میخواستم توی سایت بدم، تموم بشه و بعد اقدام به نوشتن پست کنم، اما ظاهرا این قصه سرِ دراز داره و هنوز نمیدونم…