فالِ من را بگیر و جانم را.. من از این حالِ بی کسی سیرم.. دستِ فردای قصه را رو کن.. روشنم کن چگونه می میرم..
فالِ من را بگیر و جانم را.. من از این حالِ بی کسی سیرم.. دستِ فردای قصه را رو کن.. روشنم کن چگونه می میرم..
این عنوان رو از دهنِ کسی شنیدم و بعدِ شنیدنش کلی فکر کردم.. راستش یه جورایی برام خیلی جالب شد..
خیلی وقته ساکتم.. شاید سالهاست که از تهِ دلم نخندیدم..
روزها از پیِ هم گذشتند و یک سالِ دیگر هم در تقویم خلوتِ دل ورق خورد.. آری درست بیست و هفتمِ دی ماهِ سالِ ۱۳۹۴ اولین پُست را در اینجا قرار دادم..
اگـر لحظـــه هایت به تکـــرار بگـذرند.. اگـر صبــح ها صورتــت را با اشکــــــــــــِ چَشمـــانت بِشــویی..
“نخستین نگاهی که مارا به هم دوخت! نخستین سلامی که در جانِ ما شعله افروخت.. نخستین کلامی که دل های ما را..
میدانی عشقِ رویاهایم.. زن که تو باشی، مرد بودن عالَمی دارد!