دلم تنگ است این شبها یقین دارم که میدانی صدای غربت من را ز احساسم تو میخوانی
دلم تنگ است این شبها یقین دارم که میدانی صدای غربت من را ز احساسم تو میخوانی
دلم واسه خودم و امثال خودم میسوزه!
یک جای دلم درد میکند! میدانی کجا؟!
باز هم یک سال دیگه گذشت و شب یلدا….
پاییز از لحظه های زرد پنجره سرازیر شد… تنها و سرریز از غربت…
خسته ام… از صبوری خسته ام… از فریادهایی که در گلویم خفه ماند…
این مطلب رو توی وبلاگ یک خانم خوندم… بالاخره یکی پیدا شده که درد ما مردها رو تا حدی بفهمه…
بعد از یه غیبت چند روزه بازم برگشتم…
یه صبح زیبا با یه انرژی مثبت از سمت خدا… یه بارون قشنگ صبحگاهی که حالم رو خیلی خوب کرد…