چند روزی میشه که پیدام نیست.. خودم رو هم گم کردم… آخه اتفاق جدیدی نیفتاده تا بخوام در بارش چیزی بنویسم…
چند روزی میشه که پیدام نیست.. خودم رو هم گم کردم… آخه اتفاق جدیدی نیفتاده تا بخوام در بارش چیزی بنویسم…
آن قدَر ها هم که مےگفتی خرابم نیستی… گفته بودی عاشقی, پا در رکابم نیستی… حرفهایت یک به یک در گوش من جا مانده است.. تازه گاهی اهل یک حرف حسابم نیستی…
دیشب سه غزل نذرِ تو کردم که بیایی چشمم به رَهِ عاطفه خشکید کجایی با شِکوه ی من، چهره ی آیینه تَرَک خورد از سوی تو اما نه تبسم نه نِدایی!!
نیست صاحب نفَسی، درک کند حالِ مرا کاش این شعر بگوید به تو احوال مرا طوطیِ چشمِ تو پرواز کنان رفت و ندید که به قیچی زده دنیا، پَرِ آمالِ مرا
نمیدانم چرا شبها دلم ناگاه میگیرد گلویم را غمی جانسوز و بغض آه میگیرد شبم تاریک و دردم لاعلاج و سینه ام پر خون همیشه وقت تنهایی ، دلم چون ماه میگیرد
خسته ام… از صبوری خسته ام… از فریادهایی که در گلویم خفه مانده…
امروز صبح بارون خیلی تندی میبارید… وقتی داشتم سوار اتوبوس میشدم خبری از بارون نبود… حتی خورشید از گوشه ی آسمون بالا اومده بود و داشت با دستهای گرمش صورتم رو نوازش میکرد!
با درود بی پایان. هنوز که هنوزه حالم خوب نشده!! دیگه واقعا نمیدونم چیکار باید بکنم…