باز در آینه کسی را میبینم، که تاریکی، تنهایی را به آن اجبار میکند..
کسی را میبینم که شب و روز بی پروا میگردد..
میگردم،..
میگردم در پیِ تو اما تو نیستی!
نیستی و در این خلوتِ سرد، آرزویم شده مرگ.، حالِ من هم پر ز درد..
و کجایی که حالِ منِ مجنون بینی؟!
مرگ، کجایی که زندگی مرا کُشت؟!
فاصله زیاد است..
فاصله ی بینمان آنقدر زیاد است که تو بی خیال زندگی کنی و من با خیالت بی خیالِ زندگی شَوَم..
نیستی، به اشکِ لایِ شیارهای صورتم قسم، به چکه چکه آب شدنهای جسمم قسم تو که رفتی، هر روز و شبم هِق هِق شد و خدا شاهدِ دق کردنِ این عاشق شد..
اما بگذار بگویم که حالم خوب است..
بگذار بگویم دلم از آشوب دور است..
شده در اوجِ جوانی با همین ظاهرِ شاد، دلِ تو گیرِ کسی باشد و او محوِ دگر؟!
شده در کنجِ گلو بغض نگهداری و خنده بر لب زنی و بر دلِ تو حالِ دگر؟!
شده حسرت بکشی حلقه شود گوشه ی چشم؟!
شده از گریه همش خون بشود کاسه ی چشم؟!
شده هر شب به خیابان زنی و دل بِکَنی؟!
یادِ آن خاطره ی تلخ چکد از گوشه ی چشم؟!
نبودت دردیست که بی وقفه درونم جاریست..
نیستی کنارم اما هنوز جای تو خالیست..
نیستی.. نیستی..
نیستی گاه و بیگاه میشود دلم درگیرت..
هر روز دلم در هوسِ وصلِ تو هِی میمیرد..
آه.. یک روز همین آه تو را میگیرد..
گاه یک کوه به یک کاه به هم میریزد..
به خداحافظیِ تلخِ تو سوگند نشد..
هرچه کردم که کنم ترکِ تو سوگند نشد..
نشد.. نشد..

پی نوشت

به ساعت نگاه میکنم، حدودِ سه ی نصفِ شب است..
چشم میبندم تا مبادا چشمانت را از یاد برده باشم و طبقِ عادت کنارِ پنجره میروم..
سوسوی چند چراغِ مهربان و سایه های کِشدارِ شبگردانِ خمیده و خاکستریِ گسترده بر حاشیه ها و صدای هیجان انگیزِ چند سگ و بانگِ آسمانیِ چند خروس..
از شوق به هوا میپرم چون کودکی ام و خوشحال که هنوز معمای سبزیِ رودخانه برایم حل نشده است..آری از شوق به هوا میپرم و خوب میدانم که سالهاست که مرده ام..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

7 − 6 =