سلام ای عشقِ دیروزی، منم آن رفته از یادی.
که روزی چشم‌هایم را، به دنیایی نمی‌دادی.

سلام ای رفته از دستی، که میدانم نمی‌آیی.
و میدانم برای من، امیدی رفته بر بادی.

به خاطر داری‌ام آیا؟، به خاطر دارمت، آری!
سلام ای باورِ پاکی، که از چشمم نیفتادی.

تو در من زنده‌ای، هستی!، گمانم دوستت دارم.
که با هر واژه‌ی شعرم، عجینی، مثلِ همزادی.

سکوتم را نکن باور، خودت هم خوب می‌دانی.
که در اشعارِ من چیزی، شبیهِ داد و فریادی.

فلانی وصفِ این حسرت، مگر در شعر می‌گنجد؟!
تصور کن درِ حجله، بمیرد تازه دامادی.

اسیرِ عشقِ من بودی، زمانی، لحظه‌ای، روزی.
رهایت کردم و گفتم: پرستویم، تو آزادی.

نوشتی: بی تو میمیرم، خرابت می‌شوم عمری.
خلافِ آنچه می‌گفتی، ببین حالا چه آبادی!!

نه پیغامی، نه پسغامی، چه راحت بردی از یادم!
نه حتی نامه‌ای، شعری، برایِ من فرستادی.

حقیقت زهرِ تلخی شد، که آگاهانه نوشیدم.
از این هم تلخ‌تر باشی، همان شیرینِ فرهادی.

پی نوشت:

رو به دریاے نبودنت ایستاده‌ام.
به عظمتِ نداشتنت نگاه می‌کنم.
نمی‌دانم این حجم از نیستیِ تو را چگونه تاب بیاورم.
و تو نمی‌دانی که موج‌هاے سهمگینِ دلتنگی، در غیابِ تو چه بی‌رحمانه بر صخره‌هاے تنهایی‌ام می‌ڪوبد
و من را غرق در آشوبِ عشقِ تو با ساحل بی‌کسی‌ام هم آغوش می‌کند.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

یازده + 2 =