میون این روزهای غمگین و تکراری..
توی این روزهای پاییزی، که غروب ها انگار یکی توی دل آدم رخت میشوره..
گاهی اوقات روزها یا شب هایی پیدا میشن که کمی با روز ها و شب های دیگه فرق میکنن..
حالا ممکنه غمگین تر باشن یا کمی بهتر از غمگین..
البته خیلی خیلی کم پیش میاد که چنین اتفاقی بیفته و معمولا همه ی روز ها از همدیگه کپی شدن و همشون یه جور هستن..
مزخرف و دلگیر..
خصوصا توی این روز ها که پاییز داره حسابی خودش رو به رخ میکشه..
هوای سرد و غروب های دلگیر..
برای یه آدمِ عاشق، غروب های پاییزی همیشه دلگیر هستن..
تا پاییز بیاد و بره از غصه چندین سال پیرتر میشن..
درسته که، اونی که باید باشه و نیست، با رفتنش بهارت رو هم پاییز کرد و با این کارش سردیِ همیشگی رو به قلبت هدیه داد، اما حداقل توی فصلِ بهار و تابستون، شبها کوتاهن..
آخه آدم های عاشق شبا براشون مثلِ یه کابوسِ وحشتناک هستش و هر چی شب کوتاهتر باشه اون همه تحملش براشون راحت تره..
وقتی پاییز میشه، شبها مثل بختک بهت حمله میکنن و تمومی ندارن..
تا صبح بشه هزار بار میمیری و زنده میشی..
خودتو به هر دری میزنی اما مگه تموم میشن این شب ها؟!
وای که اگه خوابت نبره و مثلِ دیوانه ها تا صبح دور خودت بچرخی..
وای اگر خیالی به سرت بزنه و بی خوابت کنه..
وای اگه زخمات سر باز کنن و مرحمی براشون پیدا نکنی..
برای یه آدم عاشق زندگی عذابی بس بزرگه که هیچ وقت تمومی نداره..
هر شب به خیال رسیدن صبح، یه جوری با کابوس هات سر میکنی ولی شبِ بعدی زودتر از اونی که فکر میکنی از راه میرسه..
شبها.. شبها.. و شبها..
امان از این شبها..
صبحِ یکی از روزهای سه‌شنبه، از خواب بیدار میشی و شال و کلاه میکنی تا مثلِ همیشه یه برگِ دیگه از دفترِ زندگیت رو ورق بزنی..
مثلِ ده سالِ گذشته، درست قبل از ساعتِ هفت و نیم توی محلِ کارِت حاضری و همون آدم های تکراری رو میبینی و بهشون سلام میکنی..
یه روزِ کاریِ دیگه شروع میشه و تا بعد از ظهر ادامه داره..
کارهای تکراری و آدم های تکراری..
ارباب رجوع هایی که میان و میرن و گاهی اوقات پیدا میشن افرادی که به جای اتاقِ بقَلی وارد اتاقِ تو شدن و تو مجبوری آدرسِ درست رو بهشون نشون بدی..
اما این سه‌شنبه با سه‌شنبه های دیگه کمی فرق میکنه..
تو به سرت هوای بارون زده..
دلت بارون میخواد و همش خدا خدا میکنی که بارون بیاد..
وقتی از پنجره نگاهی به بیرون میندازی و میبینی که هوا آفتابی هستش، نا امید میشی و فکر نمیکنی که حالا حالا ها بارون بباره..
رو به آسمون میکنی و از تهِ دلت به خدا میگی:
خدا جون دلم خیلی گرفته..
ببارون اون رحمت الهی رو تا التیامی بر زخمهای کهنه باشه..
بعد سرت رو برمیگردونی و به کارِت ادامه میدی..
حتی وقتی که بِینِ شلوغیِ کار، کمی فراغت پیدا میکنی، یه سری به خلوتِ دلت میزنی و آرزوی بارون رو توش پست میکنی..
ظهر که خسته از کار به خونه میری هنوز هوا گرم و آفتابی هستش..
اون قدر خسته هستی که چشمات خود به خود بسته میشن..
چون شبِ گذشته باز هم دیر خوابیدی و کمبودِ خواب داری..
غذایی خورده و نخورده به خواب میری و باز توی خواب چیزهایی رو میبینی که نباید ببینی..
ساعت، پنجِ بعد از ظهر شده و تو هنوز در فکرِ بارون هستی..
آبی به دست و صورتت میزنی و به کنارِ پنجره میری و بازش میکنی..
در کمالِ نا باوری میبینی که داره بارون میاد!!
باورت نمیشه!!
اون قدر خوشحال میشی که دست از پا نمیشناسی..
با خودت میگی کاش از خدا چیزهای بیشتری میخواستی..
اما همینش هم خیلی عالیه..
سریع یه چایِ داغ واسه خودت میریزی و برمیگردی پشتِ پنجره..
حالا دیگه بوی خاکِ بارون خورده بلند شده و مشامت رو نوازش میده..
قطره های بارون صورتت رو نوازش میدن و نا خود آگاه اشک از چشمات جاری میشن..
رو به آسمون میکنی و از خدا تشکر میکنی که اون روز به حرفت گوش داده..
هوای لطیف رو با ولع توی ریه هات میکشی تا شاید سینه ی تنگت رو آروم کنه..
سیگاری روشن میکنی و غصه هات رو باهاش دود میکنی..
دوست داری بری زیرِ بارون قدم بزنی و خلوت کنی..
اما تا میخای لباس بپوشی و بیرون بری بارون قطع میشه..
امیدواری که دقایقی بعد باز بارون بیاد اما خبری نمیشه..
آه از نهادت بلند میشه و افسوس میخوری..
تا شب منتظری و خبری نمیشه..
تا صبح فردا هم خبری نمیشه..
اما تو از خدا متشکری..
خوشحالی که هنوز عاشق های دل شکسته رو فراموش نکرده و گاه گداری یه نیم نگاهی بهشون میکنه..
اما بهش میگی که: خدا کاش بیشتر حواست به من باشه و توی شبهای تاریک کنارم باشی..
یه چیزی در جوابت میگه که: خدا باهاته پسر..
بعد از ظهرِ یه روزِ پنجشنبه، که تنهایی بد جور خِفتِت کرده و دلت تنگِ کسی شده که نباید بشه، به دوستی تلفن میکنی که خیلی وقته خبری ازش نداری..
میدونی که اگه صد سالِ دیگه هم بهش تلفن نکنی، اون هیچ وقت سراغت رو نمیگیره!!
اما اون قدر تنهایی که، این تنهایی وادارت میکنه، به هر کاری دست بزنی تا حتی شده چند ساعتی تنها نباشی..
به بهانه ی تماشای فوتبال باهاش قرار میذاری و به دیدنش میری..
دو سه ساعتی از فکر کردن به بعضی چیزها راحت میشی و گذشت زمان رو احساس نمیکنی..
تا چشم به هم میزنی خودت رو جلوی خونه ای میبینی که بوی تعفنِ دل مردگی و کسالت ازش بیرون میزنه..
اما ناچاری کلید رو وارد قفل کنی و در رو باز کنی و وارد بشی..
باز چیزهایی که نباید بهشون فکر کنی یکی یکی از جلوی چشمات رد میشن..
خاطراتِ مشترک با کسی که باید باشه و نیست..
خوب میدونی که نباید بهش فکر کنی و دلتنگش بشی..
خوب میدونی که اون حالا مالِ کسِ دیگه ای شده و تو هیچ وقت نمیتونی به دستش بیاری..
میدونی که اون بعد از اون همه سال رهات کرد و کسِ دیگه ای رو به جای تو توی قلبش جایگزین کرد..
میدونی که ازش خنجر خوردی و آغوشش دیگه پناهِ خستگی هات نیست..
میدونی که تمامِ امیدهای زندگیت رو نا امید کرده..
میدونی که حتی با نوشتن این حرفها هیچ چیزی تغییر نخواهد کرد..
و چون میدونی، دیوانه تر میشی و بیشتر عذاب میکشی!!
زندگی داره بهت میفهمونه که تو بیچاره ترین آدمِ روی زمین هستی..
نه راهِ پس داری و نه راهِ پیش..
تو محکوم به اجباری شدی که ازش رهایی نداری!!
تو محکوم شدی به زندگی در قفسی به نام دنیا..
جهنمی که روزی هزار بار توش میمیری و دوباره زنده میشی و باز عذاب میکشی..
اون شب هم مثلِ شبهای گذشته به زحمت خوابت میبره و باز توی خواب کسی رو میبینی که برات مثلِ میوه ی ممنوعه هستش..
تمامِ اتفاقاتی که بینتون افتاده دوباره یاد آوری میشن و تو توی خواب خرسند از این هستی که هنوز کنارش هستی و از دستش ندادی..
غافل از اینکه داری خواب میبینی و حقیقت چیزِ دیگه ای هستش..
چیزهای عجیبی میبینی!!
توی خواب، اسمِ عشقت رو فریاد میزنی..
قلبت درد گرفته و همه دورت جمع شدن..
تو فقط اسم یک نفر رو صدا میزنی..
اون قدر داد میزنی که از صدای فریاد خودت بیدار میشی..
تو داری نَفَس نَفَس میزنی و حسابی عرق کردی..
چیزهایی رو دیدی که اگر به واقعیت تعبیر بشن تو خوشبخت ترینی..
اما تو نمیتونی و نمیخوای که تعبیر بشن..
چون اگر تعبیر بشن کسایی که دوستشون داری ضرر میکنن..
وقتی بیدار میشی، هزاران بار به خودت لعنت میفرستی که چرا بیدار شدی و آرزو میکنی که کاش تا ابد میخوابیدی..
اون روز تا شب تو فکرِ چیزهایی هستی که نباید باشی..
لحظه ای آرام و قرار نداری..
یواش یواش داری به غروب نزدیک میشی..
اونم غروب جمعه!!
غروب جمعه ای که دلت رو تیکه پاره میکنه..
بغضی غریب گلوت رو نوازش میده..
یواش یواش اشک از چشمات جاری میشه..
تو تنهایی..
هیچکس رو کنارت نداری..
گریه میکنی و مثلِ ابرِ بهار اشک میریزی..
از شدت گریه به حالت سجده میفتی و با دلت حرف میزنی..
سرزنشش میکنی و ازش میخوای که دیوونه بازی هاشو تموم کنه..
ازش میخوای که راحتت بذاره..
التماسش میکنی که دیگه عشقی که توی خودش جا داده رو رها کنه..
اما مگه دلت میفهمه که تو چی ازش میخوای!!
باز هم دیوانگی میکنه..
از شدت گریه خوابت میبره و باز خوابهای شیرینِ ایام وصال رو میبینی..
وقتی بیدار میشی هوا کاملا تاریک شده..
اون قدر تو خواب داد زدی و گریه کردی که صدات گرفته..
حالا کمی احساس آرامش میکنی..
آرامشی که موقتی هستش..
نا خود آگاه، ترانه ای رو زمزمه میکنی..
چقدر به دلت میشینه..
بی اختیار به سراغِ سازت میری..
توی دو ماهی که خریدیش، چند بار بیشتر روشنش نکردی!!
حالا روشنش میکنی..
با دستت، خاکِ روی کلاویه هاشو تمیز میکنی..
حالا باید چیزهایی رو توی سازت تنظیم کنی تا بتونی آهنگی که روی لبات زمزمه میکنی رو باهاش بخونی..
این کار رو انجام میدی..
این دفعه باید گامِ صدای ساز رو با گامِ صدای خودت هماهنگ کنی..
این کار رو هم انجام میدی..
میکروفن رو روی پایش میذاری و جلوی دهنت تنظیمش میکنی..
دکمه ی رکوردِ دستگاه رو روشن میکنی و شروع میکنی به زدن و خوندن..
مثلِ اینکه داری برای یه جمعیت اجرا میکنی..
نمیدونی که آیا داری خوب اجرا میکنی یا بد..
چون صدات گرفته و تمرینی انجام ندادی..
فقط میدونی که با تمامِ احساست میزنی و میخونی..
دلِ من دیگه خطا نکن..
با غریبه ها وفا نکن..
زندگی رو باختی دلِ من..
مردمو شناختی دلِ من..
حالا دیگه دگمه ی فِیدِ دستگاهت رو فشار میدی و رکورد رو قطع میکنی..
تو آهنگی رو اجرا کردی که حرفهای دلت رو زده..
تو با تمامِ وجود و احساست اجراش کردی..
آهنگی که دردهای قدیمی رو کمی التیام میبخشه..
اما آیا این آخرِ کاره..
غروبِ جمعه ای دلگیر و نفسگیر به پایان رسیده..
ساعت به نقطه ی صفرش رسیده..
تو باید بخوابی تا بتونی شنبه ای پُر انرژی رو شروع کنی..
اما آیا امشب با شب های دیگه فرقی میکنه؟!
نه.. نه!!
شب دراز است و قلندر بیدار..
و قصه ی این زنده مانی همچنان ادامه دارد..

دانلود آهنگ دلِ من با اجرای خودم از این پیوند و حجم ۴٫۴۴ مگابایت.

پی نوشت

دلِ ویران شده ام نازِ دلش میخواهد..
سخت تنهاست و همرازِ دلش میخواهد..
دیگر اینجا نتواند دمی آرام شود..
آسمانی شده پروازِ دلش میخواهد..

به راستی چه کسی تاوانِ این همه اشک و عذاب را خواهد داد؟!

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

4 × سه =