مدتی بود که کمتر میرسیدم به اینجا سر بزنم..
دلیلش این بود که امسال کلا توی اداره تعمیرات داشتیم و اتاقم چندین و چند بار جا به جا شد و چون معمولا دور و برم شلوغ میشد تمرکزی برای نوشتن نداشتم و به همین دلیل فقط زمانهایی که توی اتاقم تنها میشدم و کاری هم نداشتم، صفحه ی وُرد رو باز میکردم و چند خطی مینوشتم..
بالاخره بعد از ده ماه توی گرد و خاک کار کردن، تعمیراتِ ساختمون هم تقریبا تموم شد و من هم صاحبِ یه اتاقِ مستقل برای خودم شدم..
حالا دیگه هر روز تنها هستم و فرصتِ بیشتری برای نوشتن خواهم داشت..
توی خونه هم کامپیوتر ندارم که بخوام چیزی بنویسم..
هر چند لپتاپم هست ولی تایپ با کیبوردِ لپتاپ کمی برام سخته و اینکه توی خونه هم خیلی دلم نمیخواد چیزی بنویسم..
کلا بیشتر زمانهایی دوست دارم بنویسم که کاملا تنها باشم و کسی مزاحمم نباشه..
این فرصت تو خونه خیلی خیلی کم پیش میاد ولی توی اداره بیشتر در دسترسه..
امسال سالِ سختی بود و واقعا با دشواری به آخر رسید..
توی چله ی زمستون سیستمِ گرمایشیِ اداره خراب شده بود و چندین روز توی سرما کار میکردیم..
حتی باعث شد که سرمای بدی بخورم و چند روزی توی خونه بمونم..
به هر حال هرچی بود خدا رو شُکر تموم شد..
اصلا از سالِ ۹۷ راضی نیستم..
البته فکر کنم هیچکس راضی نیست..
با این وضعیتِ اسفبارِ مالی که گریبانِ همه رو گرفته، کیه که راضی باشه..
من که به شخصه بد جور توی فشارِ مالی هستم..
چند روز بیشتر به شروعِ سالِ جدید نمونده و ما هنوز هیچ پولی دریافت نکردیم..
البته عیدی ها رو پرداخت کردن، اما واقعا با یک ملیون تومن پول چیکار میشه کرد توی این گرونی؟!
خلاصه اینکه اوضاعِ مالی بد جور خرابه و صحبت کردن در باره ی این موضوع هم دردی رو دوا نمیکنه..
همه چیز گرون هستش و حقوقی که ما میگیریم بسیار ناچیز..
امیدوارم مسئولین حداقل توی سالِ جدید یه فکرِ اساسی برای حقوقهای کمِ ما بکنن..
هنوز برنامه ای واسه تعطیلات ندارم..
قرار بود چند روز تعطیلات رو بریم شمال که اونم جور نشد..
خواهرم گفته بود که همسایَشون یه جایی رو توی رامسر رزرو کرده و قرار بود سه روز رو به رامسر بریم، اما بعدا خبر اومد که قضیه ی رزروِ جا کنسله..
تا به امروز هم فعلا تصمیمِ جدیدی نگرفتیم..
اوضاعِ جیبِ مبارک هم به قدری خرابه که نمیتونیم یه مسافرتِ دیگه ترتیب بدیم..
توی تعطیلات موندن تو خونه رو دوست ندارم..
دلم میخواد حتی شده به مدتِ یه روز هم از این شهرِ لعنتی فرار کنم..
تنهایی بد جور آزارم میده..
هرچند بهش عادت کردم و دارم باهاش سر میکنم..
حالا دیگه به جرات میتونم بگم که تنهای تنها هستم..
به جُز چند تا دوستِ مجازی که خیلی هم نمی شِناسمِشون و در حدِ چاق سلامتی باهاشون ارتباط دارم، تقریبا هیچ دوستی ندارم..
بعد از ظهر ها رو بیشتر با رسیدگی به پرنده هام و بیشتر با گشت زدن توی دنیای مجازی و کمی هم موسیقی میگذرونم..
به ندرت از اتاقم و خونه بیرون میرم، خصوصا از زمانی که به خونه ی جدید نقلِ مکان کردیم خیلی کم از خونه خارج میشم..
آخه نه جایی رو دارم که برم و نه کسی هست که انگیزه ی بیرون رفتن رو در من ایجاد کنه..
نگهداری از پرنده ها حسِ خوبی بهم میده..
این حیواناتِ زبون بسته به قدری قدر شناس و وفادار هستن که در قبالِ رسیدگی های من از خودشون واکنش نشون میدن و تا منو میبینن به سمتم میان..
در حالِ حاضر، یه قناری و یه سهره و یه طوطی از نوعِ عروسِ هلندی، همدمِ تنهایی های من هستن..
عروسم چند کلمه حرف میزنه و به شدت با هم دوستیم..
به قدری به من وابسته هستش که هر جا منو ببینه سریعا به سمتم میاد و از دستم بالا میره و روی شونم میشینه..
با گوشم بازی میکنه و سرش رو پایین میاره تا نوازشش کنم..
اسمش رو گذاشتم سیتا و خیلی خیلی دوستش دارم..
تقریبا تمامِ بعد از ظهر رو رو شونم میشینه و با من به این طرف و اون طرف میاد..
حتی غذا هم که میخورم میاد و از توی بشقابم غذا میخوره..
وقتِ غذا که میشه داد میزنه تا از قفس بیرون بیاد و با ما سرِ سفره بشینه..
بیست روزِ پیش هم یه کاسکوی خوشگل توسطِ یکی از آشناها به دستم رسید که خیلی قشنگ حرف میزد..
اما حیوونکی به خاطرِ بی توجهی و عدمِ رسیدگیِ مناسبِ صاحبِ قبلیش دوچارِ پَرکَنی شده بود..
حدودِ ده روز مهمانِ ما بود..
توی این ده روز خیلی بهش وابسته شدم..
پیشِ دام پزشک بُردمش اما وضعیتِ بدِ بیماریش وادارم کرد تا اون پرنده ی زیبا رو به یک آدمِ متخصص که فرصتِ بیشتری برای رسیدگی بهش رو داره، بسپارم..
چون پرنده نصفِ روز تو خونه تنها میموند و کسی نبود که سرگرمش کنه و تنها موندن برای پرنده ی پَرکَن اصلا خوب نیست..
پرنده توی تنهایی اقدام به کندنِ پَرهای خودش میکنه و این موضوع به دلایلِ مختلف به وجود میاد..
مثلِ استرس، بیماری و چیزهای دیگه..
حتی آدمها هم دوچار این بیماری میشن..
کسایی که ناخن هاشون رو میجوَن، مثلِ خودم که وقتی فکرم به شدت مشغوله ناخواسته این کار رو انجام میدم..
از طرفی این پرنده ی زبان بسته ریه هاش عفونت کرده بود و مشکلِ تنفسی داشت..
خودِ این موضوع باعثِ ایجادِ پَرکَنی توی پرنده میشه..
با همه ی این اوصاف امیدوارم صاحبِ جدیدش بتونه از پَسِ درمانِ این پرنده ی زیبا و منحسر به فرد بر بیاد و اون رو به چرخه ی زندگی برگردونه..
ما انسانها هستیم که این حیواناتِ زیبا رو با بی رحمیِ تمام توی خونه هامون میاریم و توی قفس میندازیم..
بعدِ یه مدتی که از چشممون می افتن رهاشون میکنیم و اونها تو تنهایی شون بیمار و افسرده میشن..
من توی بیست سال تجربه ای که در نگهداریِ پرنده های مختلف بدست آوردم، یه چیزی رو خوب فهمیدم..
اونم اینه که حیوانات در برابر محبتی که انسانها بهشون میکنن از خودشون واکنش نشون میدن و در برابر اون رسیدگی ها و محبتها قدردان هستن و سعی میکنن بیشتر از محبتی که دریافت کردن به صاحبشون محبت و مهربانی کنن..
کاش ما آدمها هم معرفتِ این حیوانات رو داشتیم..
کاش یاد میگرفتیم که جوابِ محبت رو با بدی نمیدادیم و قدر دان بودیم..
کاش میفهمیدیم که در برابرِ دیگران مسئولیم..
وقتی واردِ زندگیِ یک نفر میشیم، باید بدونیم که اگر زندگیِ اون فرد رو تحتِ تاثیر قرار دادیم در برابرش مسئولیم و یه روزی باید جواب پس بدیم..
قطعا اینطوری نیست که کارهامون بی پاسخ بمونه..
توی همین دنیا پاسخ همشون رو خواهیم گرفت..
به هر حال چند روز بیشتر به آخرِ سال نمونده و باید بار و بندیلمون رو برای کوچ کردن به سالِ آینده ببندیم..
پارسال خلاصه ای از اتفاقاتِ سال رو نوشتم اما شاید امسال خیلی چیزی برای نوشتن نداشته باشم..
باید روش فکر کنم و شاید توی یه پستِ جداگانه یه چیزهایی نوشتم..
بر خلافِ همه من هیچ کاری برای انجام دادن توی روزهای آخرِ سال ندارم..
فقط میشینم و منتظر میمونم تا ببینم چی پیش میاد..
کاش یه جوری بشه که تعطیلات رو اینجا نباشم..
اصلا حوصله ی تو خونه موندن رو ندارم..
هیچ آرزویی هم واسه سالِ آینده ندارم، همین که اوضاع بدتر از اینی که هست نشه جایِ شُکر داره..
تا بعد..

پی نوشت

پری روز سراغت رو از یه آشنا گرفتم..
از وقتی رفتی سراغت رو از هیچکس نگرفته بودم..
هر جا اسمت اومد فورا اونجا رو ترک کردم..
اما نمیدونم این دفعه چی شد که یِهو از اون آشنا خبری از تو گرفتم..
گفتن خوبی و خوشبخت..
گفتن زندگیِ قشنگی داری و همه چیز اون طور که میخواستی شده..
خدا رو شُکر..
اما خبر از حالِ من داری؟!
خبرت هست که بعد از رفتنت با اون چی به سرم اومد؟!
تمامِ تلاشم رو برای نرفتن و موندنت کردم اما..!
تا سراغت رو گرفتم دیشب به خوابم اومدی!
اما بی معرفت این چه اومَدَنی بود؟!
اومدی که تمامِ داشته هات رو به رُخَم بکشی؟!
اومدی که بیشتر دِقَم بِدی؟!
تو که میخواستی بیای چرا با اون اومدی/؟!
اون کوچولوی ناز کی بود توی بقلت؟!
باشه طوری نیست، همین که اومدی خودش خیلیه..
همین که به زندانیت سر زدی خودش از سرمم زیاده..
تو بیا هر طور که میخوای بیا..
من با اشکهام قدم هات رو ستاره بارون میکنم..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هجده − شش =