هیچ وقت یادم نمیره!
ده یازده سالَم که بود، توی بازی با بچه های فامیل، پام گیر کرد به پایِ یکیشون و افتادم..
ساقِ پایِ راستم، خورد به لبه ی آجر و زخم شد..
بدجور زخم شد..
خیلی درد کشیدم، خیلی طول کشید تا کم کم جای اون زخم یه کم بهتر شد و کمتر اذیتم کرد..
اون روزا فقط یه دوستِ صمیمی داشتم..
دوستی که مثلِ خانوادم بود..
کسی که بهش اعتماد داشتم..
توی مدرسه، فقط اون میدونست ساقِ پایِ راستم زخم شده..
اون تنها کسی بود که جای زخمم رو بلد بود..
چند روز بعد از این اتفاق با دوستم بحثمون شد..
یادم نمیاد سرِ چی، یادم نمیاد کی مقصر بود..
فقط یادمه که زنگِ ورزش بود و داشتیم فوتبال بازی میکردیم..
وسطِ فوتبال وقتی داشتم شوت میزدم، با کفِ پا اومد و ساقِ پایِ راستم رو زد..
کاری به توپ نداشت، اومد که زخمم رو بزنه!
زخمم دوباره تازه شد..
دوباره درد و درد و درد!
چند روز بعدش، دوباره باهم رفیق شدیم..
ولی دیگه نذاشتم بفهمه دردم چیه، زخمم کجاست..
از این اتفاق سالها میگذره ولی هر وقت کسی رو میبینم که درد داره، زخم داره، میگم: هیچ وقت نذار کسی بفهمه جای زخمت کجاست..
نذار بفهمه چی نابودت میکنه..
شاید یه روزی زخم شد رو زخمات!
زخمت رو دردت رو واسه خودت نگه دار..
مراقبِ اونایی که جای زخمت رو بلدن باش..
اونا میتونن با یه حرف، با یه کنایه، با یه خاطره کاری بکنن که دوباره زخمت سر باز کنه!
دوباره تو میمونی و درد و درد و درد..

پی نوشت

نمیدونم این خاطره رو چه کسی نوشته، اما حقیقت اینه که ماجرای همین دست نوشته برای خیلی هامون اتفاق افتاده..
حتی برای خودِ من..
فقط نحوه ی اتفاق افتادنش فرق میکنه..
وقتی با خودم بیشتر فکر میکنم، میبینم که این اتفاق نه یکبار، بلکه چندین و چند بار برام افتاده..
فقط هر بار فردی که این کار رو باهام کرده عوض شده..
ولی نمیدونم چرا اتفاقِ اول درسی نشده برای زندگیم و این اشتباه رو بارها و بارها تکرار کردم..
کسایی که چاله چوله های زندگیت رو یاد میگیرن و سر موقع از اونها به نفعِ خودشون استفاده میکنن..
نقطه ضعفهای تو رو نردبانی میکنن برای بالا کشیدنِ خودشون..
شاید همین آدما هستن که باعث شدن ماها این همه تنها بشیم..
چون جرات نداریم با کسی حتی یه دردِ دلِ ساده بکنیم..
از کجا معلوم شنونده فردا نره و دردِ دلِ تورو نقلِ محافِل نکنه..
سخت پیدا میشن آدمایی که به حرفات گوش بدن و مرهم بذارن روی زخمات..
بهت آرامش بدن و سعی کنن تا میتونن کمکت کنن..
آدمایی که هیچ توقعی ازت ندارن و فقط میخوان کنارت باشن..
میخوان تو تنها نباشی..
چقدر خسته شدم از خنجر خوردن ها و سوِ استفاده ها..
حتی نزدیکترین کسِ زندگیت هم بهت رحم نمیکنه و از تو به نفعِ خودش سوء استفاده میکنه..
چقدر دلم میخواد یکی از اون آدمایِ خوب و مهربون رو کنارم داشته باشم..
کسی که منو به آغوش بکشه و بهم بگه: غصه نخور من تا آخرش کنارتم..
بدون هیچ توقعی فقط دوستم داشته باشه و منم دوستش داشته باشم..
بدونم که همه جا مثلِ یه کوه، محکم پشتم وایساده و حمایتم میکنه..
اما چقدر حیف که تنهای تنها موندم..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

2 + یازده =