من نمیتونم دوستش نداشته باشم و نمیتونم نسبت بهش بی اهمیت باشم..
اما یاد گرفتم، نشون بدم نسبت بهش حسی ندارم و یاد گرفتم نشون بدم بهش بی اهمیتم..
من نفهم نیستم، اما زندگی بهم یاد داد که چطوری خودم رو به نفهمی بزنم..
به چشمای من نگاه کن..
فکر میکنی خوابم؟!
نه.. نه.. بیشتر از اونی که فکر میکنی هوشیارم..
اونایی که خوابن یه روزی از خواب بیدار میشن..
من خواب نیستم فقط خودم رو به خواب زدم..
چشمام رو بستم و دارم توی خیالاتم زندگی میکنم، برخلافِ واقعیت ها..
مثلِ شنا کردن خلافِ جهتِ ساحل، به سمتِ بی نهایت..
من از ساحل میترسم..
از واقعیت هاش میترسم..
از آدماش میترسم..
از دوست داشتناش هم میترسم..
این بهمنِ لعنتی اومده که یادم بندازه، به هیچکس نباید اعتماد کرد..
حتی اونی که میگفت دوستت داره یه روزی بهت میگه که میخواد ترکت کنه و نمیخوادت..
بعدم یه کاری میکنه که بهمن سردتر از اونی که هست برات بگذره و همه ی روزاش تعطیل میشه..
حتی اگه تعطیل نشه من توی روزاش میمیرم..
میمیرم و اسفند که اومد، دوباره زنده میشم..
بعدش یازده ماه عذاب میکشم و بهمنِ سالِ بعد دوباره میمیرم..
و این عذاب همیشه واسم تکرار میشه!
این تاوانِ دوست داشتنِ یه بهمن ماهیه که دارم پس میدم..
کسی که توی روزِ اولش تیرِ خلاص رو برای همیشه زد..
اون رفت تا خوشبختی رو به آغوش بِکِشِه و منِ دربدر رو با عشقش کُشت..
اما من همون دیوونه ای هستم که هیچ وقت عوض نمیشه..
همونی که همه باهاش خوشحالن، اما کسی باهاش نمیمونه..
همونی که اونقدر آهنگ گوش میده که از ترانه گرفته تا ریتم و خوانندش متنفر بشه..
همونی که همه فکر میکنن سخته، سنگه؛ اما با هر تلنگری میشکنه..
همونی که مواظبه کسی ناراحت نشه، اما همه ناراحتش میکنن..
همونی که تکیه گاهِ خوبیه، اما واسش تکیه گاهی نیست..
همونی که کلی حرف داره، اما همیشه ساکته..
آره من همونم..
پی نوشت
دخترک جلوی شمع نشسته بود..
نفَسِ عمیقی کشید و گفت: “دوستت دارم”..
ناگهان شمع روشن شد و با روشن شدنِ شمع تمامِ اتاق پر از نور شد..
دخترک خوشحال بود و میخندید..
دنیایش از تاریکی بیرون آمده بود..
دنیای شمع هم همینطور..
ناگهان دختر متوجه قابِ عکسِ زیبای پسری شد که تمامِ فکر و ذهنش را مشغولِ خود کرد..
با نورِ شمع به قابِ عکس خیره شد..
عاشقِ آن مردِ تویِ قابِ عکس شده بود..
حسابی دلش پَر کشیده بود..
شروع کرد به رویا بافی با آن پسر..
یادش رفت که شمع با ” دوستت دارمِ: او روشن شده بود..
شمع کم کم آب میشد و دختر بی توجه بود..
دختر آنقدر به مردِ توی قابِ عکس “دوستت دارم” گفت که شمع آب شد و تمام شد..
اتاق تاریک شد و غرقِ سیاهی..
دیگر نه شمعی بود و نه پسری..
آه.. آب شدن پای کسی که دوستت ندارد چقدر درد دارد..
درود آقا محسن.بسیار زیبا می نویسین.احسنت.شاد باشین
درود بی پایان بر شما.
شما لطف دارین دوست گرامی.
بازهم به من سر بزنید خوشحال میشم.